پوجای ایستر، “خلقت حضرت مسیح”

Nirmala Palace – Nightingale Lane Ashram, London (England)

Feedback
Share
Upload transcript or translation for this talk

پوجای ایستر، “خلقت حضرت مسیح”

اشرام نایتینگل لین، انگلستان، 11 آوریل 1982

اول صحبت می‌کنم و وقتی زمانش رسید بگویید ساعت چند است. رادیو روشن است؟ می‌توانید آن را …

ایستر بر همه شما مبارک باشد. امروز داریم روزی را جشن می‌گیریم که روز بسیار بسیار مهم، بدون شک، می‌شود گفت مهم‌ترین روزی است که در آن چنین اتفاق عظیمی رخ داد؛ و باید که به آن شکل اتفاق می‌افتاد چون همه چیز به نوعی مقدر شده بود.

در سخنراني‌هاي اخیرم، به شما گفته‌ام که مسيح چطور ابتدا در آسمان‌ها خلق شد. در دوي ماهاتمیام، اگر آن را بخوانيد، او به صورت ماهاويشنو آفريده شد و خيلي روشن اشاره شده است که ابتدا او به صورت تخم خلق شد. اين مطلب در اين کتاب، كه شايد حدود 14000 سال پيش نوشته شده، آورده شده است.

اين کتابي است كه در مورد مسيح پيش‌گويي می‌کند و برای همین است که مردم به خصوص در غرب به عنوان یک دوست، به همديگر تخم‌مرغ هديه مي‌دهند. اولین موجودی که به شکل یک تخم‌ بر این زمین آمد، مسیح بود و بخشی از آن، در آن حالت نگه ‌داشته شد و بقيه آن توسط روح‌القدس، توسط ماهالاكشمي استفاده شد تا مسيح را از آن خلق كند.

در آن کتاب قدیمی، او را ماهاویشنو نامیدند، یعنی شکل والاتر ویشنو؛ ولي در واقع ويشنو پدر است و مسیح پسری است که توسط روح‌القدس خلق شد. بعد از سخنراني‌ام، مایلم اگر کتاب را داريد، برایشان بلند بخوانید، تمام آن متنی را که می‌گوید مسیح چطور خلق شد؛ و وقتی آفریده شد برای پدرش گریست، همان‌طور که یک بار هم وقتی روی صلیب بود گریه کرد.

و او سال‌ها گريه کرد و بعد مسيح در حالت ماهاويشنو توسط پدرش مورد رحمت قرار گرفت؛ كه به او گفت: مقام تو بالاتر از من قرار خواهد گرفت و تو “آدْهارا” به معني “پشتيبان عالم” خواهي بود. 

ببينيد چگونه از مولادهارا، او تبديل به آدهارا مي‌شود. تمام اين‌ها در مرحله آسمانی، می‌شود گفت در مرحله “وايكونتْها” اتفاق افتاد. بعد روح‌القدس او را به دنیا آورد، کسی که مادر مسيح بر زمين بود؛ او کسی نبود جز اينکارنيشن ماهالاکشمي؛ يعني او رادها بود. رادها؛ را يعني انرژي و دْها يعني کسي که  انرژي را برقرار ‌نگه می‌دارد.

جنبه‌هاي زيادي در ایستر وجود دارد كه انسان بايد آنها را درک کند، اما مهم‌تر از همه این است که چرا مسیح رحلت ‌كرد؟ و چرا دوباره زنده شد؟ شاید تاکنون به این نکته خیلی به وضوح اشاره نکرده‌ باشم. اين نكته‌اي است که امروز مي‌خواهم در مورد آن با شما صحبت کنم. فقط شما هستید که می‌توانید اهمیت زندگی مسیح را درک کنید؛ و موقعی که گفته مي‌شود شما باید خودآگاهی‌تان را به واسطه مسیح بگیرید، یعنی او باید به چاکرای اگنیا نفوذ می‌کرد، باید که آنجا می‌بود. اگر او این فاصله را در دروازه ايجاد نکرده بود، هرگز نمي‌توانستيم خودآگاهي بگيريم. 

برای همین است که گفته مي‌شود شما بايد از دروازه‌هاي بهشت، تنها به لطف مسيح عبور کنيد. البته اين به معني کليسا نيست، به هيچ وجه به معني کليسا نيست؛ که شما به عنوان یک ساهاجايوگي می‌فهمید که بايد از چاکرای اگنیا عبور کنید. در نهايت اين مشکل‌ترين نقطه‌ای است که انسان بايد از آن بگذرد. چون در چاکرای اگنيا، ايگو و سوپرايگوي شما کاملا بزرگ شده‌اند. در مرحله انساني، تنها اين ايگو  بزرگ شده است. حال چگونگی غلبه بر ايگو مهم‌ترین نکته بود، و براي فائق آمدن بر ايگو، مسيح ناچار بود اين کار را انجام دهد.

در ابتدا او به شکل شری‌گانشا خلق شد؛ شما داستان چگونگي خلقت او را مي‌دانيد، اینکه مالا از بدن پروتی، یعنی روح‌القدس، بیرون آورده شد، چون او قبل از ازدواج، باید برای حمام کردن، خودش را با چیزهای معطر بسیاری می‌پوشاند؛ و همه این چیزها را بیرون آورد و ارتعاشات او خارج شد؛ و این فرزند را فقط برای این خلق کرد تا از پاکدامني‌اش حفاظت کند، خارج از حمام او را گذاشت و شما کل داستان را در اين مورد مي‌دانيد. حال، بخشي از عنصر زمين در آن کودک وجود داشت، “پريتوي تاتوا” وجود داشت.

تمام مراکز، تمام مراکز ديگر بعضی از عناصر را در خود دارند؛ بعضي از عناصر؛ مثلا “پريتوي تاتوا” عنصر زمين است. بعد عنصر آب را داريد، بعد عنصر هوا را داريد؛ و وقتي به اين مي‌رسيد: اين عنصر نور است، اين نور است. و در اين نقطه، در چاکرای اگنيا، او مجبور بود از آخرين عنصر که نور بود عبور کند، يعني او باید به شکل حقيقي تنها قدرت الهي، یعنی “اومكارا” در بیاید که مي‌توانيد آن را ارتعاشات بنامید يا مطلق… شما به آن عقل کل يا چنین چیزی می‌گویید؟ اولين صدا یا براهما؛

بنابراين او باید که به اصل براهما تبدیل مي‌شد. براي تبدیل شدن به اصل براهما، او باید از تمام عناصر ديگري که در او بودند خلاص می‌شد. پس آخرين عنصر هم عنصر نور بود که بايد از آن عبور مي‌كرد. پس او عنصر زمین را در خود داشت؛ چون او از مالا بود، و تمامی عناصر دیگر را. اما وقتي نوبت به اگنیا می‌رسد، او باید تمامی عناصر دیگر را رها کند، برای همین باید که جسمش را ترک می‌کرد. مرگ تمامی عناصر درونش؛ تا به روح کامل و مطلقا پاک تبدیل شود. کاری که او بر شکل ظریف انجام داد، بر شکل مادی نتیجه داد؛ و براي انجام آن کار باید جسمش را ترک می‌کرد و آنچه در او مُرد، همان مقدار کم عنصر، از عنصر زمین و بقیه عناصر بود و آنچه که از او بیرون آمد، روح پاک بود. بله بیایید جلو… روح پاک بود.

آن بود که دوباره زنده شد؛ روح پاک. براهما تاتوای پاک که بدن مسیح را تشکیل داد، که بدن مسیح بود؛ و این رخداد به وقوع پیوست؛ مسیح کاری را که برای او پیش‌گویی کرده بودند انجام داد. که او یک منجی است؛ چون او از آن دروازه عبور کرد تا مردم را از این وجود جسمی یعنی وجودی که به عناصر وابسته است به وجودی که روح است ببرد.

بنابراين رستاخير آنجایی است که شما از توجه خود به داخل توجه روحتان پرش کنید؛ وقتی که توجه خودتان را احساس کنید، وقتی که به روح تبدیل شوید. آن اتفاقي است كه براي شما نيز افتاده است.

ولي او به روح خالص تبدیل شد، به براهما تاتواي خالص؛ وقتی که دوباره زنده شد. و رستاخيز رویدادی است که در آن قدرت الهی که از چاکرای مولادهارا نشأت گرفته بود، فقط به شکل عنصر زمین شروع به رشد کرد. از آنجا تولد گرفت، تا چاکرای اگنیا بالا آمد، آنجا مسیح خلق شد تا از تمامی عناصر عبور کند و سرانجام به داخل سحسرارا وارد شود تا به براهما تاتوای کامل تبدیل شود. و اين کار بسیار مشکلي بود، بسيار تجربي بود؛ و تجربه‌اي که واقعا خطرناک بود؛ مي‌توانست شکست هم بخورد، چون او در خود، آن عنصر انساني، عنصر بدني را که زجر مي‌کشد داشت؛ و زجر کشید، چون اين عنصر بدني است که زجر مي‌کشد؛ نه روح؛ روح زجر نمي‌کشد؛ عنصر بدن زجر می‌کشد.

پس او ناچار بود که با آن عنصر بدنی زجر بکشد و برای خلاص شدن از آن، خارج شدن از آن و برای خارج شدن از آن باید شهامت فوق‌العاده‌ای می‌داشت. اين عمل بسيار مشكلي بود؛ اگر او نبود، هيچ‌کس موفق نمی‌شد. او مي‌دانست که اين کار از پیش مقدر شده بود؛ ولي يكي از سخت‌ترين وقایعی بود که باید اتفاق می‌افتاد.

نمي‌دانم که چند نفر از مسيحيان معنی تخم‌مرغ را مي‌دانند. تخم‌مرغ بيانگر مرحله‌اي است كه شما قبل از گرفتن خودآگاهي در آن هستيد. وقتي شما در پوسته تخمتان هستيد، که شما آقاي X هستید، شما خانم Y هستيد. اما وقتی به طور کامل از درون رشد کنید، پرنده آماده است؛ و اين زماني است كه شما از تخم بیرون می‌آیید. اين زماني است که به تولد دوباره می‌رسید.

پس در حقیقت رستاخيز مسيح نشان از آن دارد و برای همین است که ما به مردم تخم‌مرغ می‌دهیم؛ یعنی شما یک تخم‌ هستید؛ برای به یادآوردن آن؛ و اين تخم مي‌تواند به روح تبديل شود. و نیز نوشته شده که وقتی او آمد یک تخم‌ بود؛ اول او به شکل یک تخم آفریده شد؛  نصف آن به شکل شری‌گانشا باقی‌ماند و نصف آن ماهاویشنو شد. بعد او روي این زمين آمد و با تمامی عناصرش رحلت کرد و ارتعاشات خالص بدن او را تشکیل داد.

و او آنجا ماند، درون همه شما، تا بیدار شود و وقتی کندالینی توجه شما را از آن نقطه، به آنجا ببرد، شما هم به روح تبدیل می‌شوید. برای همین گفت: “من دروازه هستم، من در هستم.” نگفت من مقصد هستم. گفت من در هستم. چون شما نمی‌توانید مسیح شوید.

برای همین نگفت من مقصد هستم كه ناچار باشید به او برسید؛ بلکه او این فضا را برای شما خلق کرد. شما می‌توانید به شکل روحانی بیدار شوید، شما می‌توانید به روح خودتان مبدل شوید؛ ولی مسیح یک اینکارنیشن است. او پسر خدا بود، پس او يک اينکارنيشن است؛ و آن اينکارنيشن فقط برای این روي زمين آمد که شما را از عناصر‌تان خارج كند، تا شما را وادار کند که به روح تبديل شويد.

حالا چطور است كه اين سخت‌ترين چيز بود؟ چون انسان‌ها در فکرشان انواع موانع مصنوعي را به وجود آورده‌اند. مي‌بينيد به هرچه فکر مي‌کنيم و هر کاری که با ذهن خود انجام مي‌دهيم، تماما مرده هستند، ساخت بشر هستند، مصنوعی هستند؛ چون حقیقت ورای ذهن شماست، درون ذهن شما نیست. شما نمی‌توانید آن را بفهمید، شما نمی‌توانید آن را در ذهن نگه‌ دارید. هر چه که در ذهن شماست واقعیت نیست. حقیقت ورای آن است.

پس براي یک انسان، پذیرفتن چیزی که ورای ذهن باشد، در زمان مسیح بسیار مشکل شده بود؛ به خاطر رومی‌ها و این افرادی که برخاسته بودند. و ما داريم تاريخ را دوباره تکرار مي‌کنيم. آنها آنقدر ايگو محور بودند، آنقدر پر از ايگو بودند كه کسی باید برای نابود کردن ایگوی آنها، چنین کاری می‌کرد،  تا گذرگاهي به وجود آورد. با مرگ او چيزهای زیادی اثبات شد؛

که تمام کساني که او را به صليب کشيدند، مردمي احمق بودند، آنها ايگو محور بودند، آنها کور بودند، آنها نمي‌توانستند ببينند او کیست. آنها نمي‌توانستند ببینند که او چه شخصیت شریفی است. او را به صليب کشيدند. یعنی این احمقانه‌ترین کار است؛ و آنها او را به صلیب کشیدند. اين از قبل روشن بود؛ چون این افراد چنان احمق بودند که فقط مصلوب کردن او از دستشان برمی‌آمد. دیگر چه کاری می‌توانستند انجام دهند؟

چون آنها با ايگوهاي کوچک خود نمي‌توانستند کسي که چنين ساده، چنين شریف و چنين به حق باشد را تحمل کنند. برای همین او را به صليب کشيدند و آن مصلوب کردن  براي ما موجب پیشرفت بزرگی شد. ولی پیامش برای ما بخش رستاخيز آن است. پیام برای ما رستاخیز است و نه مصلوب شدن. مصلوب شدن پیام نیست؛ چون او آن را براي ما انجام داده است؛ اين نکته‌اي است که يهوديان بايد آن را بفهمند.

چند روز پيش داشتم؛ همین امروز داشتم مناظره‌ای که با اسقف اعظم کانتربری شده بود را می‌خواندم و شخصی که داشت از او سوال می‌‌پرسید، سوالاتش را طوری می‌پرسید که انگار دارد آنها را از خدا می‌پرسد. به شکلی که این را هم گفت: من این سوال را از خدا هم دارم. که چرا این‌قدر یهودی کشته شد؟ آنها خودشان خواستند. آنها می‌خواستند که حتما زجر بکشند؛ چون اعتباری برای زجر کشیدن مسیح قائل نبودند. فکر می‌کردند که ما همه باید زجر بکشیم.

ايگو. اين ايگو است. چطور يک نفر به خاطر ما زجر بکشد؟! ما باید جداگانه زجر بکشيم. آنها نتوانستند اين اعتبار را برای مسيح قائل شوند و همه افکار بعدی اين بود كه ما بايد زجر بکشيم. خوب هر چه به آن فکر کنید، در این سطح مادی به عمل در می‌آید. پس آقای هیتلر متولد شد و آنها را وادار کرد که زجر بکشند؛ و حماقت بشر باعث تمامی مشکلاتی است که در این زمین به وجود آمده است. سوال دیگر این بود: چطور بچه‌ها مبتلا به سرطان خون می‌شوند؟ سوالش از خدا بود؛ چطور بچه‌ها مبتلا می‌شوند؟

اگر والدين خيلي عصبانی و عجول باشند، قطعا بچه‌ها مبتلا می‌شوند. اگر موقع ازدواج، فردی آرام نباشید و وقتی که می‌خواهید بچه‌دار شوید، اگر به فکر طلاق و هر کار احمقانه‌ای باشید؛ آن پریشان‌حالی بر بچه اثر می‌گذارد. از نظر روان‌شناسی این مشکل کانال چپ است و بچه به محض تولد به ناچار مبتلا به سرطان خون می‌شود. همین و بس! بنابراین مشکلات به دست انسان‌ها و به خاطر حماقتشان به‌وجود می‌آید. هیچ مشکلی وجود ندارد که خداوند برای شما خلق کرده باشد. او تمام مشکلات شما را حل کرده است. تمامی مشکلات شما را او حل می‌کند. شما در ساهاجایوگا دیده‌اید که او چطور مشکلات کوچک کوچک شما را حتی حل می‌کند.

ولي ما براي خودمان مشکل درست می‌کنیم؛ با حماقتمان، با اعتیادی که به عناصر داریم، به اشیاء مادی، به عادت‌های مادی. ماده روی سر ما سوار می‌شود؛ که می‌شود گفت در سطح عنصر زمین است. بعد ما مشکلات ديگري داريم؛ مانند وابستگي‌هاي احساسي. اين دختر من است، اين فرزند من است، اين مال من است، اين مال من است. من خيلي به فرزندم وابسته هستم. بعد اين کشور من است، اين کشور شما است. ما مشکلات را به ‌وجود مي‌آوريم.

اين کمپ فالکلند؛ این ماجرای فالکلند، یک مشکل ساختگی‌ است، این را می‌توانید ببینید. یعنی وقتی این افراد به آنجا رفتند، این اسپانیایی‌ها، همه باید به اسپانیا برگردانده می‌شدند. و همه آنها که اهل برزیل بودند، باید به پرتغال برگردانده می‌شدند. آنجا چه می‌کردند؟ اگر وضع بدین منوال است. ولی آنها همه انسان هستند. این بازاری که برای قلمرو به ‌راه انداخته‌اند چیست؟ بگذارید آدم‌ها هر کجا که هستند خوشبخت زندگی کنند. از این قلمرو می‌خواهند چه به‌ دست آورند؟

خدا هرگز آرژانتين، شيلي، انگلستان و اینها را بوجود نياورده است. او ساختاری یک‌دست را خلق کرد و می‌خواست که از هم مراقبت کنند؛ مثل قلبی که خلق می‌شود، کبدی که خلق می‌شود، مغزی که خلق می‌شود، دماغی که خلق می‌شود. اگر آنها شروع به جنگیدن بکنند؛ مثلا اگر این چشم، بنای جنگ با آن چشم را بگذارد… می‌خندیم؛ ولی ما آدم‌ها همین کار را می‌کنیم. ما دائم داریم همین کار را می‌کنیم. این حماقت نوع بشر است که مشکلات را ایجاد می‌کند. و وقتی شما خیلی احمق شوید، یک آدم خیلی ناجور از آن سوء استفاده می‌کند و روی زمین می‌آید؛ درست مثل هیتلر و می‌خواهد موضوع را به شما بفهماند. شما به اینها احتیاجی ندارید؛

شما فقط به خرد و به خودآگاهي‌تان نياز داريد. و همین کار امروز انجام می‌شود؛ که شما خودآگاهی گرفته‌ايد. بنابراين ايستر براي ساهاجايوگي‌ها در تمام دنيا مهم‌ترين رویداد است؛ چون اگر این رویداد اتفاق نيفتاده بود، امکان خودآگاهي دادن به مردم وجود نداشت. فكر كنم گاوين بعدا آنچه را که در مورد مسيح در دوي ماهاتمیام نوشته شده است، براي شما بلند بخواند. اين كتاب حدود 14000 سال پيش توسط مارکانديا نوشته شده است.

تصور کنيد 14000 سال پيش؛ او که مانند بلیک یک پیشگو بود؛ می‌دانست که قرار است چه اتفاقی بیفتد؛ زمانی که قرار بود مسیح بیاید. اما به مسيح ماهاويشنو می‌گفتند. او ويشنو نبود. پسر ويشنو بود؛ و چند نفر مسيحي اين را در مورد ايستر مي‌دانند؟

آنها نمي‌دانند. مسيحيت امروز چيزی جز يک عملکرد ذهني نیست، همین؛ که مرده است، مزخرفات محض است، درست عین مذاهب مزخرف دیگر، آن هم مذهب ابلهانه احمقانه دیگری شده است که هیچ معنایی ندارد. تا وقتی خودآگاهی‌تان را نگیرید، تا وقتی ارتعاشات را حس نکنید، تا وقتی که قدرت الهی اطراف را احساس نکنید، چطور درک خواهید کرد؟

چون اين تنها چيزي است كه حقيقت است، تنها چيزي است که واقعيت است؛ و تا به آن نرسيد چطور از مسيح بدانید؟ و برای او بجنگید؟ چطور می‌توانید بجنگید؟ واقعا متوجه نمی‌شوم. در نظر من این حماقتی است که از سوی دیگر به افراط رفته است. با این کاری که می‌کنید، در واقع دارید از این اینکارنیشن‌های بزرگ، برای کشتن همدیگر استفاده می‌کنید. می‌‌توانید تصور کنید؟

کسانی که برای متعالی کردن شما آمدند، برای این آمدند که شما را برای زندگی بهتری آماده کنند، حالا از همان افراد، از همان نام‌ها، برای کشتن و پایین کشیدن همدیگر استفاده می‌کنید. نهایتا اگر شما به نقطه‌ای برسید که متوجه نشوید، می‌گویید: این یک راز است. راز دیگر چیست؟

در ساهاجايوگا هيچ رازي وجود ندارد. همه چیز کاملا منطقی است. برای من نوع بشر معما است. آنها را درک نمی‌کنم. نمی‌توانم درک کنم. رستاخیز مسیح حالا باید رستاخیز جمعی باشد. این همان ماهایوگا است. باید رستاخیز جمعی باشد و برای این رستاخیز جمعی، پیش از هر چیز، ساهاجایوگی‌ها باید تصمیم بگیرند که جمعی باشند. چون با بیداری کندالینی شما عبور می‌کنید؛ شکی نیست. شما عبور می‌کنید. ولی به حوزه جمعی بودن وارد می‌شوید و اگر نگذارید که آن جمعی بودن به شما نفوذ کند، تنزل خواهید کرد.

فرض کنید که شما به مرتبه‌ای ورای عنصر تبدیل شوید، مرتبه‌ای که شما موجودی جمعی باشید. شما از جمع آگاه هستید، شما به این که جزء لاینفک کل هستید آگاهی دارید. شما آگاه هستید که باید به بینی خود و چشمان خود کمک کنید؛ چرا که جزء لاینفک کل هستید. شما به مرحله‌ای می‌رسید که خواهید فهمید من به اندازه دیگر سلول‌ها اهمیت دارم و من باید به سلول‌های دیگر کمک کنم و آنها باید مرا پشتیبانی کنند. ما یکی هستیم. باید اتحادی کامل وجود داشته باشد.

اين آگاهي بعد از خودآگاهي به دست مي‌آيد؛ و اگر شما نمی‌فهمید که این آگاهی، این آگاهی جمعی تنها راه ماندن در این حوزه است، بروید بیرون. شما برای خودتان چاه‌های کوچک‌تری را دست و پا می‌کنید و فورا به داخل آنها فرو می‌روید.

هر چقدر بخواهید خودتان را نشان دهید، بالاتر می‌روید و بعد دوباره شما می‌مانید و موانع و بقیه چیزها. ولی اگر فکر کنید که من باید برای همه زندگی ‌کنم، من مسئول همه هستم، من مسئول خلق هسته‌ای از یک سلول هستم که قرار است مراقب همه باشد؛ و اگر پایین بیفتم، بقیه هم زجر خواهند کشید.

من حق ندارم سقوط کنم، چون تا این نقطه رستاخیز پیدا کرده‌ام؛ من به مرحله جمعی بودن وارد شده‌ام که در آن، وجودم که روح است، وجودی جمعی است؛ و باید آنجا بمانم، من باید آنجا بمانم، حق ندارم سقوط کنم، به این شکل نمی‌توانم زندگی کنم.

اما ديده‌ام حتي بعد از خودآگاهي گرفتن نيز مردم نمي‌توانند از پوسته‌شان بيرون بيايند. آنها همچنان در آن پوسته باقي مي‌مانند. نمي‌توانند بال‌هايشان را باز کنند و آواز بخوانند و از پوسته‌شان خارج شوند و فورا پرواز کنند. نمي‌توانند اين کار را بکنند. همچنان به شیوه‌های تنگ‌نظرانه زندگی خودشان چسبیده‌اند؛ به هر شیوه‌ای. به تعطیلات که می‌روید، می‌خواهید تعطیلات جدایی داشته باشید. چرا؟

حالا وقت تعطیلات است؛ Holiday. به قولی Holy Day؛ این روز، مقدس است. وقتی با ساهاجایوگی‌های دیگر باشید، واقعا از تعطیلات لذت خواهید برد. پس کِی می‌خواهید از تعطیلات لذت ببرید؟ چه راه دیگری هست؟

با آنها بودن، تعطیلات حقیقی است و برای همین باید دانست که شما باید جمعی‌تر شوید. اگر جمعی‌تر نشوید، کاملا به درد نخور هستید؛ یک موجود بی‌مصرف بین ساهاجایوگی‌ها هستید؛ که متاسفانه باید بگویم تنزل خواهید کرد.

چنین افرادی در ابتدا این را نشان می‌دهند که به تدریج بهتر و بهتر و بهتر می‌شوند و وقتی که کاملا در این وضعیت باشید، واقعا از همراهی با یکدیگر لذت خواهید برد؛ بدون این که از آنها ترسی داشته باشید، بدون این که از آنها هیچ حسادتی احساس کنید، بدون آنکه هیچ انتظاری از آنها داشته باشید، تنها از همدیگر لذت می‌برید. این اتفاقی است که باید بیفتد، مثل تمامی سلول‌های بدن ما که اینگونه هستند. اگر آنها می‌توانند چنین کنند، ما چرا نتوانیم؟

چون ما درایت بالایی داریم؛ حداقل فکر می‌کنیم که ما بیشتر از دیگر سلول‌ها عقل داریم. حداقل چنین انتظاری می‌رود؛ چون ما از مرحله تک سلولی تا به این مرحله، تکامل بسیار زیادی را پشت سر گذاشته‌ایم. و بعد شما غایت خلقت خداوند هستید. شما بالاترین مردم هستید. پس چرا که نه؟

وقتي دوباره متولد شده‌اید، اولین چیزی که برای شما باید اتفاق بیفتد این است که باید بفهمید دیگر یک فرد نیستید، بلکه شما یک موجود جمعی هستید. دیگر یک فرد نیستید. تمام مواردی که باعث می‌شوند فردگرایی شما جان تازه‌ای به خود بگیرد را دور بریزید. شما دیگر یک فرد نیستید. تمامی مشکلاتی که به شکل مشکلات فردی به سوی شما می‌آید، تماما به‌ درد نخور، دروغین و بی‌ارزش هستند.

به فکر مشکلات جمع باشید. من از این گونه افراد خوشم می‌آید. مثل چند روز پیش  که فرگی مشتاق بود بداند در بریستول، کدام نقاط از مادر زمین هستند که ارتعاشات می‌دهند. او نگران کل بریستول بود، نگران همه جامائیکی‌ها. بعد نگران کل مردم انگلیس؛ و بعد باید نگران کل دنیا باشید. فقط آن یک نفر نباید نگران باشد.

نباید به این فکر بود که دخترم چطور ازدواج خواهد کرد؟ چطور برای رفتن به آنجا بلیط بگیرم؟ باید همه این افکار بیخود را کنار گذاشت؛ چون شما الان به قلمرو خداوند وارد شده‌اید و خداوند می‌خواهد که از شما مراقبت کند. چون آن حالت رادر خودتان تثبیت می‌کنید که موجودی جمعی هستید. بقیه مسائل به حال خود رها می‌شوند.

به تدریج همه تغییر وضعیت می‌دهند. حتی سخت‌ترین افراد؛ این را دیده‌ام که پیشرفت کرده‌اند. ولی شما چه؟ یک نفر که دارد پیشرفت می‌کند، هر کس دیگری؛ شما چطور؟ تا کجا پیش رفته‌اید؟ تا چه حد ایمان دارید که بدانید من وارد قلمرو خداوند شده‌ام و هر عملی از من مورد حفاظت و راهنمایی قدرت اوست و من از آن آگاهم؛

من آگاه هستم که وارد قلمرو خداوند شده‌ام، قلمرویی که با جمعی‌بودن من متجلی می‌شود. بنابراین جمعی بودن، ذات یک ساهاجایوگی است و این چیزی است که انسان باید بفهمد. رحمت خداوند شامل حال شما باشد.

درست است حالا؟ سر ساعت.

چطور مدیریت کردم؟ بدون نگاه کردن به ساعت.