سمینار گورو پورنیما؛ بخش دوم،
سمینار لوج هیل؛ انگلستان
23 جولای 1983
ساهاجایوگیها بجن “بایا کایا تایا” (مراتی 4) را برای شری ماتاجی میخوانند.
وقتی مال خداییم، از چه بترسیم؟
نگرانیها را به خدا میسپاریم
و کاملا محو خدا میشویم
وقتی مال خداییم، از چه بترسیم؟
جهان سپاسگزار برکات او است.
ولی با این همه خداوند به دنیا تعلقی ندارد؛ چرا که او کاملا رها است.
وقتی مال خداییم، از چه بترسیم؟
تو شاید هیچ ثروت بیرونی نداشته باشی
اما آن گنج حقیقی در درون خود تو است.
وقتی مال خداییم، از چه بترسیم؟
همه بیماریها و مشکلات کاملا از بین میروند،
جایی که پاهای خداوند حضور داشته باشد.
وقتی مال خداییم، از چه بترسیم؟
خیلی سخت است… خیلی ممنون. کسی صحبتهای مرا ترجمه میکند؟ یا ….
یوگینی: نه. مایلیم شما این را برای ما ترجمه کنید، لطفا.
این شعر را یکی از خویشاوندان ما نوشته است. او به مسیحیت گروید ولی انسانی خودآگاه بود؛ و هرگز نتوانست با نظام تغییر مذهب كنار بيايد و نیز نتوانست سبک رفتار هندوها با هم، یعنی سیستم طبقهبندی اجتماعی و مانند آن را بپذیرد؛ و او نوشتههای بسیار خوبی دارد و اشعار خوبی گفته است؛ باید بگویم این یکی از اشعار او است.
شعرش چيزي است كه واقعا از کودکی هميشه بر لبم بود و مضمون آن چنین چیزی است: کسی که به خدا رسیده یا کسی که خدا را دارد، چرا بترسد؟ کسی که به اطراف حرکت میکند یا کسی که به دور و بر میرود… نمیدانم کلمه معادل انگلیسی برای سفرهای بسیار چیست؟ کسی که خیلی این طرف آن طرف میرود، به خاطر خدا و برای خوبي كردن به دیگران؛ ولی به این دنیا تعلقی ندارد. چنین شخصی هیچ ترسی ندارد. بالاتر از آن است. زبان مراتی، میدانید، زبان بسیار بسیار عمیقی است و باید گفت یک کلمه از آن را که میگویید، به زوایای زیادی اشاره میکند.
مثل این یکی: “آدی ویادی وارانا واراتی پایا آشا پوروشا چاره.” یعنی کسی که چنین درجهای دارد، بالاتر میایستد. پای او بالای سر مریضی، مشکلات ذهنی و خودِ مرگ قرار دارد.
ولی وقتی گفته شود که چنین شخصی پایش بر سر این است، یعنی با تأثیر پایش میتواند بر آن غلبه کند. این زبانی دو پهلو است.
چنین شخصی پایش بر سر این سه چیز است؛ که مریضی، مشکلات ذهنی و مرگ باشد. این پا بر سر آن قرار دارد. یعنی چنین شخصی بالاتر از اینها است. بدین ترتیب، اگر شما شخصی با این مرتبه را دارید و پای او به یک مریض یا کسی که مشکل ذهنی دارد یا به یک مرده برسد، چنین شخصی میتواند آنها را بالا بکشد؛ میتواند آنها را بیرون بیاورد. شعر معنی دو پهلویی دارد.
پس کل مضمون به این شکل در میآید که، شخصی که متعلق به خدا است، کسی که خدا را دارد، نباید بترسد، نباید ناامید شود.
من امروز به آن خیلی احتیاج داشتم. چون البته از یک طرف، دیدن این همه ساهاجایوگی، ساهاجایوگیهای واقعی، نه مریدانی ساختگی یا نمایشی، بلکه ساهاجایوگیهای حقیقی با مراتب بالا، بسیار لذتبخش است؛ و برخی افراد هم که کنار ایستادهاند؛ خیلی وقت است که در حاشیه بودهاند، گاهی دیدن اینکه آنها نابود خواهند شد، برای من هولناک است.
در این زمانه شما به چنین شعری نیاز دارید، و در بچگی هر وقت که من واقعا احساس ناامیدی میکردم، این شعر را میخواندم. شعری بسیار تأثیرگذار است. بسیار خوب؟ ولی کلمه به کلمه، نمیتوانستم. فکر میکنم حالم آن طور که باید باشد نیست. برای همین بود که خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد. این “ریتامبارا پراگنیا” است. امروز خیلی به آن احتیاج داشتم.
خوب امروز صبح داشتم برایتان از این آگاهی جدید صحبت میکردم؛ پراگنیا، “گْنیا“ یعنی دانش و “پرا“ یعنی دانش بیدار شده، که از مدیتیشن به دست میآید؛ مداومت در مدیتیشن؛ و بعد سمادْهی، اثر آن است. به نوعی رسیدن میوه است.
وقتی میوه برسد، آن وقت شما مزهاش را، شیرینی ماهیت آن را میفهمید؛ و بعد با نگاهی به اطراف خواهید دید که چطور طبیعت، خداوند با خوشی در حال بازی با شما است. به این مرحله باید رسید. برای هر ساهاجایوگی، مهم است که آنها باید به این مرحله برسند.
چون تا زمانی که حداقل به این مرحله نرسیده باشید، هنوز در منطقه خطر قرار دارید؛ که همانطور که به شما گفتم خیلی مرا ناراحت میکند. پس همه باید تصمیم بگیرند به مرحلهای برسند که هر روز بتوانند تجلی برکات خداوند را ببینند. این بدان معنی است که شما به قلمرو خداوند وارد شدهاید.
این قلمرو خداوند است، که در آن شما را مراقبت، حفاظت و هدایت میکنند و به شکل شایستهای به سعادتی آسمانی میرسانند. با تجلی در مادیات، با تجلی در ذهن، با تجلی در امور اقتصادی، با تجلی در روابط، با تجلی در خیلی چیزها؛ و نیز با تجلی در طبیعت؛ که با آن شما خورشید، ماه، ستارگان و آسمان را میبینید و همه این پنج عنصر به شما کمک میکنند. به این مرحله همه شما باید برسید. همه شما؛ دوباره میگویم، فرمان این است همه شما باید به این مرحله برسید و فقط آن موقع است که آن رشد بیشتر عاید خواهد شد.
حالا این که چطور به این مرحله میشود رسید سوالی همیشگی است. خوب اول این که همانطور که امروز گفتم، شما بینهایت انسانهای خوشبختی هستید؛ در مقایسه با همه جستجوگرانی که در دنیا بودهاند، خواهند بود و هستند. چون خیلی چیزها هست که جستجوگران با استفاده از آنها منقلب میشدند؛ شما لازم نیست منقلب شوید.
مثلا آنها بر بعضی از اسامی خداوند مدیتیشن میکردند؛ و دائم توجهشان بر این بود که مثلا اسم آن خدا را تکرار کنند، به درگاه آن خدا دعا کنند، یا در مورد آن خدا فکر کنند و از این قبیل؛ ولی همه چیز مکانیکی بود و همیشه آنها یک مرتبه، به یک جور، به اصطلاح سیدْهی بیارزشی میرسیدند، یعنی پوزست میشدند.
آن افرادی که ذکر مثلا راما را شروع میکنند، خیلی از آنها را دیدهاید؛ شروع میکنند به پریدن و کارهای مسخره کردن. در نتیجه این توجه به جای آن که متمرکز شود، بی نهایت به هم میریزد و به توجهی بیفایده و متزلزل تبدیل میشود.
و وقتی آنها متزلزل میشدند و به نوعی دچار کانال چپ میشدند، از آن مدام لذت میبردند، درست مثل یک آدم مست که سرخوش میشود. بعد این افراد گریه زاری میکردند، از گریههایشان لذت میبردند، با گریههایشان بقیه را آزار میدادند و توان این که جلوی آن را بگیرند نداشتند؛ این قدر پوزست میشدند.
بعد جور دیگری از افراد که مثلا جاهطلب بودند؛ مثلا ما دانشمندان زیادی داریم و از این قبیل افراد؛ اشخاص جاهطلب، که دچار نوعی خودفریبی میشوند. آنها خیلی خودشان را قبول دارند و به احمقانهترین وجه رفتار میکنند؛ و پوزست هم میشوند و شما میتوانید امروزه افرادی مثل هیتلر و امثال او را ببینید.
بسیاری از کسانی که امروزه بر دنیا فرمانروایی میکنند و بنا بوده که دموکراسی یا مثلا کمونیست یا هر چیزی را پیاده کنند؛ بیشتر آنها در عمل مستبد هستند و برای همین امروزه این آشوب وجود دارد؛ و به سبکی چون روح ناسیونالیستی یا چیزی مثل آن دچار میشوند؛ و سعی دارند از کانال راستی بودن مردم استفاده کنند و آنها را درگیر جنگ و هر جور چیز مخرب دیگری نمایند.
این نوع توجه برای کسانی پیش میآید، که فکر میکنند خیلی مهم هستند. مثلا هندوها، مسیحیان، بیشتر آنها افراد جنگطلبی هستند؛ مسلمانان. این روزها مسلمانان دائم با هم در حال جنگ هستند. فکرش را بکنید! این جالبترین قسمت ماجرا است؛ و مسیحیها همه با هم در حال جنگ هستند.
و هندوها دائم دارند با هم میجنگند؛ طوری که فقط دو ملت وجود دارد که اکثریت آنها به اصطلاح هندو هستند. یکی نپال و دیگری هند؛ و دائم آنها در حال جر و بحث هستند. یک روز نیست که خبری از دعوا بینشان نباشد؛ چون هندوها شمشیر نمیکشند؛ ولی نزاع بسیار سردی در جریان است.
پس وضعیت اینچنین است. دوباره میگویم، به اسم خدا. چون آنها در سطحی بسیار متفاوت شروع کردند و توجهشان به چپ و راست میرود و دچار آن سیدْهیها میشوند.
پس ما باید چه کنیم؟ اول از همه، به لطف خدا، همانطور که برایتان گفتم، شما افرادی خودآگاه هستید؛ پس رشد شما در مرکز به دست میآید، که امری بسیار بسیار دشوار است، کاملا دشوار است؛ شکی نیست.
ولی شما باید یاد بگیرید که در مرکز بمانید. ولی این که چطور میشود توجه را در مرکز نگه داشت برای خیلی از کسانی که هنوز خودشان را دست بالا نمیگیرند، مشکل است. حالا وقتی مدیتیشن میکنید، سعی کنید به شکلی پایدار مدیتیشن کنید. اول از همه آن را دائمی کنید. آن موقع خواهید فهمید که دارید به مرحله سمادهی میرسید؛ یعنی به جایی میرسید که احساس مسرت و بهرهمندی از برکات خداوندی در شما به وجود میآید. و آن موقع شروع میکنید به گفتن این که: ای خدا… عجب رحمتی… عجب رحمتی… و عجب رحمتی… .
وقتی به آن مرحله برسید، آن وقت باید تشخیص دهید که من چه کسی هستم؟ شما که هستید؟ شما چه هستید؟ شما روح هستید. بعد از برقراری توجه پایدار شما بر روحتان، حالتی در شما ایجاد میشود که در آن حالت، با مسرت، کاملا شاهد خواهید بود.
حالا آنهایی که مثلا اینجا هستند، میتوانند به راحتی خودشان را به نوعی قضاوت کنند. آنهایی که میخواستند بهترین اتاقها را بگیرند، باید حتما ده روز زودتر از موعد رزرو کرده باشند، بعد حتما این کار و آن کار را کردهاند تا یک اتاق خوب بگیرند. آنهایی که میخواهند بهترین غذا را یا بهترین اوقات را داشته باشند، تلاش کردند یک جایی دست و پا کنند؛ به زعم خودشان. با خودتان روبرو شوید. صادقانه! ساهاجایوگا تلاشی صادقانه است. بهترین خلوت برای خودشان.
شما همه باید با خودتان روبرو شوید. بعد زن و شوهر؛ میخواهند برای خودشان خلوت کنند. موقع این نیست که زن و شوهرها با هم باشند یا این که شما بلند صحبت کنید و پرسه بزنید و تفریح کنید. نه! این زمان مدیتیشن است که شما آمدهاید. به نظر من زمان بسیار کوتاهی است. چون مرم هزاران هزار روز را صرف میکنند تا حالت مدیتیشن را در خود تثبیت کنند.
ولی در این زندگی پرشتاب، شما باید برای تثبیت شدن، پافشاری داشته باشید. پس حالِ مدیتیشن به خود بگیرید. بعضیها حس میکنند که به جای خوبی برای گذراندن تعطیلات آمدهاند و اینجا هم که دریایی نیست، پس حالا چطور شنا کنند؟ این هم یک جور اخلاق است.
کسانی هم که وضع مالیشان خیلی بد نیست، دنبال راحتی بیشتری هستند. غذا گیر من نیامد، من باید این را داشته باشم، بهترین چیزها باید به بچه من، شوهر من یا زن من داده شود. مال من! حالا یک شب هزار شب نمیشود. شما پسرها با هم و خانمها با هم بخوابید. اگر بچه هم باشد، اشکالی ندارد. ولی اصلا لازم نیست که زن و شوهر کنار هم بخوابند، موقعی که همه دارند در یک اتاق مدیتیشن میکنند؛ اصلا!
شما برای هدف بسیار ویژهای به اینجا آمدهاید. برایش هزینه کردهاید. پس در حال مدیتیشن باشید. چیزی که میبینم این است که همه دارند بلند صحبت میکنند. ندیدم در حال مدیتیشن باشند. هر کس به این فکر بود که اینجا کِیف کند. خیلی قشنگ، خوب، میدانید. این فکرها همه افکاری قدیمی هستند.
سکوت باید در درون و بیرون حاکم باشد. در این مورد باید بگویم، البته هندیها این طوری هستند، همه را میدانند، پس تعریف هندیها را نمیکنم، ولی استرالیا… استرالیا… من در تمام این اشرامها ماندم و در سیدنی پنجاه شصت نفر را داشتیم که شبانه روز با هم بودیم. تا وقتی آنجا بودم، نشنیدم کسی صدایی بکند یا پایش تکان بخورد و من یکی دو روز آنجا نبودم، ده پانزده روز آنجا بودم. حتی ندیدم کسی تکان بخورد، بچهها گریه کنند. هیچ چیز. صدا از کسی نشنیدم.
این یکی از روشهایی است که میتوانید توجه خود را کنترل کنید؛ که در حضور من، از چه حرف بزنید، چه بگویید. شما باید بدانید آداب آن چیست. با که دارید حرف میزنید؟ حق ندارید مسخرهبازی در بیاورید. حق جوک گفتن ندارید. من میتوانم با شما شوخی کنم. شما هم گاهی لبخندی بزنید…باشد. یا بعضی وقتها بخندید، ولی این کار باید با وقار انجام شود که با چه کسی دارید حرف میزنید؟
دلیل این که دارم این چیزها را برایتان میگویم این است که فقط همین حرف زدنها و رفتارها است که به کمک شما میآید. قرار نیست به من کمکی شود. قرار نیست من نجات پیدا کنم. قرار نیست من خودآگاهیام را بگیرم. این شما هستید که باید از من چیزی به دست آورید. پس سعی کنید توجهتان را با آن تثبیت کنید. دیدهام بعضی وقتها افرادی پیش من میمانند. گاهی خودم عمدا آنها را خواستهام تا ببینم مشکل چیست.
میبینم بعضی از آنها که پیش من میمانند، ظریفتر و ظریفتر و ظریفتر و عمیقتر میشوند و برخی از آنها هم سوءاستفاده میکنند، حد و حدود خودشان را رعایت نمیکنند و بعد هم یک زندگی بسیار عادی و احمقانهای را که برای من قابل فهم نیست، پیش میگیرند.
پس این هوشیاری باید درون قلب شما باشد، که این موقعیت بسیار مهم است. شما در زمان بسیار بسیار مهمی اینجا آمدهاید و آن موقعی که در کنار من هستید، مهمترین فرصت از آن مهمترین زمان است. از نظر تاریخی این یکی از مهمترین زمانها است. پس به معنای واقعی کلمه از آن بهره کامل را ببرید.
بعضی فکر میکنند اگر بتوانند از من به پولی برسند، منفعت بزرگی کردهاند. باشد… پولم مال شما. بعضیها فکر میکنند اگر وقتی را از من بگیرند، نفع زیادی میبرند. باشد… وقتم مال شما. یا برخی افراد فکر میکنند که اگر نفعی از من ببرند، یک جور حس ایگوپروری یا چنین چیزی… من یک آقای مهمی هستم و این چیزها؛ باشد!
ولی آنها که باخرد هستند بیشترین استفاده را میبرند و بالاترین استفاده، رشد درونی است. بنابراین اولین هوشیاری که باید داشت این است که شما چه انسانهای خوشبختی هستید، که در مقابلتان کسی ایستاده که بر تمامی مراکز، بر تمامی قدرتها تسلط دارد؛ یا به قولی، شخصی کاملا قدرتمند است. مهم آن است که از آن چقدر نفع بردهاید.
حالا دو جایی که بیشتر میمانم، انگلیس و هند است و تضادی که احساس میکنم بین انگلیسیها و هندیها وجود دارد، آن است که هر چه من در هند بیشتر ماندهام، قید و بند آنها به آداب بیشتر میشود؛ چون آنها تربیتی سنتی و قدیمی دارند؛ ولی در انگلستان میبینم افراد به سوء استفاده و تفریح و جوک گفتن روی میآورند.
حق ندارید این کار را بکنید. میدانید، خشنود کردن فرق دارد، با سبکسری و بیمایگی جلوی کسی که اینقدر عمیق است. مثلا اگر یک ورق حلبی را زیر آبشار نیاگارا بگیرید، سر آن ورق چه میآید؟ حتی کمترین جریان آن را نمیتواند تحمل کند.
پس علیرغم وجود ریتامبارا پراگنیا، مثل آفتاب امروز… دیروز حتما باید ناراحت بوده باشید. فکر میکردید حالا هم که اینجا آمدهایم، باید در چادر باشیم و آب دارد میریزد. میدانم حتما خیلی از شما ناراحت بودهاید. ولی آن کسی که به آن مرحله رسیده ناراحت نمیشود. چه است مگر؟ اگر باید در چادر بمانم، اشکالی ندارد. من برای هدف خاصی اینجا هستم.
تا به آن هدف برسم، هیچ چیز برای من اهمیت ندارد. هر سختی، هرچه میخواهد پیش بیاید. من باید به آن هدف برسم. بعضی از شما نمیتوانید خیلی مرا از نزدیک ببینید. بعضی از شما هنوز نتوانستهاید. اشکالی ندارد. آنچه مهم است این است که من باید به آن مرحله برسم، من برای آن به اینجا آمدهام.
نه برای خنده، نه برای غذا، نه برای راحتی. نه برای هیچ چیز. فقط برای رسیدن به یک مرحله خاص که بتوانم استاد شوم. برای آن چقدر آمادهام؟ ما باید بسیار مراقب باشیم؛ چون توجه خداوند، شما را بیدرنگ رشد نمیدهد. آن یک میزان است.
شما دائما در یک میزان قرار دارید. یادتان بماند؛ و باید که بینهایت مراقب باشید که چقدر با آن میزان همخوانی دارید. خوب حالا، چطور پیشرفت کنید؟
طوری نیست، نگران آفتاب نباشید، دوستش دارم. امروز صبح فقط صدایش زدم.
خوب حالا چطور این توجه را مهار میکنید؟ بگذارید ببینیم توجه چه مراتبی دارد. توجه شما یا توجهی حیلهگر است؛ هر چه را ببینید از زاویهای حیلهگرانه نگاه میکنید. خیلی از افراد در یک جامعه ایگو محور چنین دیدی را پیدا میکنند؛ و به علاوه اگر شما به نحوی با بوتهای حیلهگر مسخ شده باشید، آن وقت خدا به داد شما و بقیه برسد.
مثلا توجه حیلهگر اینطوری است که هر چیزی را ببینید، به این فکر میافتید که از آن چه عایدم میشود. چقدر پول میتوانم ذخیره کنم؟ میدانید. خیلی خیلی سریع. اینطوری ارزانتر است. اگر از این راه بروم در وقتم صرفهجویی میشود. میدانید، صرفهجویی در پوند، صرفهجویی در وقت، صرفهجویی در همه چیز و صرفهجویی خود شما. پس فقط همینطور به صرفهجویی ادامه میدهید.
وقتی بخواهید پول جمع کنید، توجه حیلهگر میشود. اینجا صرفهجویی میکنید، آنجا صرفهجویی میکنید، با حساب کتابهای خودتان. ولی اگر شما بخواهید پولتان را خودبهخودی ذخیره کنید، در عمل هیچ تلاشی لازم نیست. فوری اینطور پیش میآید که شما پسانداز کنید. ولی توجه حیلهگر دائم سعی میکند که گوش به زنگ باشد. برای هر چیز. بحث میکند، توجیه میکند. آیا این بهتر است؟
این روزها آنقدر ارزان، ارزان، ارزان، ارزان، ارزان میکنند که آدم واقعا دیوانه میشود. مثلا من یک بلیط برای آمریکا داشتم. گفتم نمیخواهد بلیط گران درجه یک برایم بگیرید یا …؛ با یک بلیط ارزان برمیگردم. بعد آنها بلیطی به من دادند که هرگز به لندن بر نمیگشتم؛ حداقل به مدت یک سال و یک جایی با آن خط آمریکایی – انگلیسی گم میشدم. پس این حساب کتاب کردنها بیش از حد است. این روی آن، روی آن. آن نوع توجه بسیار بد به درد نمیخورد. رهایش کنید. فراموشش کنید. با این صرفهجوییها من ندیدهام کسی پولدار شود.
مثلا شما بخواهید، من بخواهم بروم کمی رنگ بخرم؛ خوب میرویم کمی رنگ بخریم. بعد فکر میکنند که: خیلی خوب! اگر آن را بخواهیم پس بدهیم؟ چطور پس بدهیم؟ چه کار باید بکنیم؟ این، آن… مزخرفات. دائم مغز در این سطح است. مثالی برایتان میزنم؛ یک روز، مقداری رنگ خریدیم تا شیشهها را نقاشی کنیم. به قسمت ظریفش توجه کنید. میدانید، در بطن امر، درس ظریفتری هست و آن رنگها آورده شد.
و آن رنگ اصلا قیمتی نداشت، هشتاد پنی یا چنین چیزی. خوب، یعنی میتوانم آن را بخرم. خوب برای همین بود که خریدم. اگر استطاعتش را نداشته باشید، نمیخرید. گفتند: همین الان باید آن را پس بدهیم. من گفتم: ولی چرا؟ خیلی واضح است. اگر الان بروید و برگردید، برای رفتن به آنجا کلی سوخت مصرف خواهید کرد. اگر بخواهید حساب کتاب کنید، احمقانه است و وقت هم تلف خواهد شد.
نه ولی مادر، میدانید، آخر سر ما دو پنی صرفهجویی میکنیم. گفتم: باشد، حالا من کلی پول صرفهجویی خواهم کرد و نشانتان میدهم چطوری. من آن رنگ را برداشتم و چیزهای زیادی مثل شیشه یا شبیه سنگ را رنگ کردم و همه چیز خیلی زیبا شد.
پس ذهنی که مخرب است فقط حساب کتاب میکند. اگر چنین ذهنی دارید، خودتان بفهمید که باید از شر چنین حساب کتابهایی راحت شوید. چیزهای ارزان، ارزان، ارزان، ارزان، ارزان، ارزان را فورا بگذارید کنار. در مرکز بمانید. البته شما نباید ولخرج باشید. ولی نباید هم دائما دنبال این جور حساب کتابها باشید.
چون شما دارید توجه بیدار ارزشمند خود را تلف میکنید، که افراد بسیار کمی در این دنیا آن را دارند. باید بدانید که شما روحهای خودآگاه هستید. شما افراد پیش پاافتاده معمولی نیستید. شما افراد خاصی هستید و قرار نیست که توجهتان را در حساب کتابهای بیفایده برای پول، پنی و این و آن هدر دهید.
بگذار پیش برویم، ببینیم چه میشود. میدانید که من هیچ وقت حساب کتاب نمیکنم، ولی خیلی کمخرج زندگی میکنم؛ و شما هم میتوانید همین کار را بکنید. این توجه، توجه مکار؛ توجهی است که خیلی بهانهگیری هم میکند. اینجا شروع به پول جمع کردن میکند و بعد چارهای نیست، شب باید مشروب بخورد.
پس همه این پنی پنی کردنها، برای میگساری تلف میشود. فقط گناه. چنین شخصیتی مجموعا چیست؟ پس این ذهنیت باید کنترل شود. به خصوص افراد ایگو محور که بسیار حسابگر هستند، در کمال تعجب چنین است.
ولی کسانی مثل هندیها که حسابگر نیستند، خیلی ثروتمند نیستند. آنها خیلی سخاوتمند هستند. آنها همیشه برای ساهاجایوگا پول دارند. من هیچ وقت مشکل پول با آنها نداشتم. هیچ وقت؛ چون آنها خیلی حسابگر نیستند. برای آنها، کار کردن به خاطر دیگران است، نه برای خودشان، بلکه فقط برای دیگران. خرج کردن برای دیگران.
اگر باید به خانه شما بیایند، باشد… دست و دلباز باش. حالا وقت خرج کردن است. نه برای مشروب خوردن و خوشگذرانی. بلکه برای حسابی کار کردن برای دیگران. این راه و رسم آنها است. پس در این ارتباط شما باید به آن سنتها روی آورید. وای آنها آمدهاند! بیا هر چه از دستمان برمیآید انجام دهیم.
این اصلیترین نکتهای است که انسان باید درک کند، آنها که بیشتر به خوشگذرانی مشغول هستند، افرادی بینهایت خسیس هستند.
پس توجهی که مکار است، بدترین نوع توجه است. چون موذیگری، خودتان را هم فریب میدهد، با شما هم مکر میورزد و شما به خودتان میگویید: وای من خیلی تیز و باهوشم! ببین، من دو پنی جمع کردم. ولی شما روحتان را از دست دادهاید. شما دیگر یک ساهاجایوگی نیستید.
یک مثالی برایتان بزنم. من به یک نفر گفتم بگذار وَن آنجا بماند. با قطار برو. این ون انگار خیلی ناجور است. بهانههای زیادی آورده شد و همینطور داشتند با دو انگشتشان برای من توجیه و تفسیر میکردند؛ و من از این همه حرف و حدیث خسته شدم، گفتم: باشد بروید هر کاری میخواهید بکنید و ماشین خراب شد و هر چه، الان به درد نمیخورد. پس باید آنچه را که به آنها میگفتم، انجام میدادند. بدون حرف اضافه؛ اگر آنها به من گوش داده بودند، مشکلی پیش نمیآمد.
پس توجه شما نباید بر روی جمع کردن مادیات و چیزهای دنیوی و اینطور چیزها باشد. بلکه خود توجه را باید ذخیره کرد. یک سوال را بپرسید: توجه من کجاست؟ دیدهام در برنامهها، بعضی افراد با دقت به من گوش میکنند، ولی برخی نمیتوانند. بعضی برای مدت کوتاهی تمرکز میکنند و بعضیها بعد از مدتی بیعلاقه میشوند. بعضی اینجا را نگاه میکنند، بعضی آن طرف را.
پس اینکه چقدر توجهتان را ذخیره کردهاید، تنها دغدغه یک ساهاجایوگی است. به بقیه کاری نداشته باشید. آنها آشغال جمعکن هستند، میدانید؟ آنهایی که طالب نیستند را فراموش کنید؛ آنها به ارزشمندی شما نیستند، ولی شما ارزشمند هستید.
حالا چه چیزی را باید ذخیره کنید؟ مثلا اگر یک نفر پادشاه باشد؛ او به فکر جمع کردن دو پنی نیست. نمیدانم بابا… این روزها نمیتوانم قاطع بگویم! اینها دارند همین کار را میکنند. ولی پادشاه به فکر چیست؟ به فکر ذخیره کردن متانت، ذخیره کردن وقار.
ولی برای یک ساهاجایوگی، مهمترین چیز آن است که شما باید توجهتان را ذخیره کنید. این را “چیتا نیرودْها” مینامند. نیرودْها یعنی ذخیره کردن توجهتان. حالا کجا دارد میرود، خیلی برایم ارزشمند است. کجا دارد فرار میکند؟ پس چطور توجهتان را ذخیره کنید؟ با تمرکز.
تمرکز کنید. سعی کنید تمرکز کنید. نگذارید توجهتان متزلزل شود. به تدریج تمرکز شما بهتر میشود. میتوانید عکس مرا تماشا کنید. این بهترین کار است. تمرکز کنید. عکس را به قلبتان بیاورید. بگذارید با قلبتان یکی شود.
شما آدمهای خوشبختی هستید. لازم نیست یک عکس درست کنید و بعد آن را کنار بگذارید. به این خاطر که فقط یک “آوالامبانا“ یعنی دلگرمی است؛ بعد هم آن را بردارید.
این یک پشتگرمی بیکم و کاست برای شما است؛ و تا دلتان بخواهد برای من، لذتی تمام و کمال است. پس وقتی تمرکز شما بر ساهاجایوگا باشد، مطلقا به طور کامل بر ساهاجایوگا باشد. بی قید و شرط، کاملا به ساهاجایوگا، آن وقت است که دارید توجهتان را کنترل و ذخیره میکنید. این یک مدل از افراد است.
بعد نوع دیگری از توجه که نام میبریم، کسانی هستند که به نوعی نگرشی بسیار منفی دارند. اول کسانی هستند که مثبت هستند. به اصطلاح؛ به اصطلاح مثبت؛ افرادی که پول جمع میکنند و هر چیز به درد نخوری را ذخیره میکنند. حالا دومین نوع کسانی هستند که علامه همه مصیبتها، بدبختیها و حوادث ناگوار هستند. یک چنین توجهی.
اگر شما هر روز صبح روزنامه میخوانید، چنین توجهی دارید. تمام افراد روزنامهای چنین توجهی دارند، که بفهمند کجا بدبختی هست. یعنی به شکلی شیطانی از اینکه یک بدبختی وجود داشته باشد، احساس شادی میکنند. من کسانی را دیدهام که میگویند: وای مادر! من به سمینار آمدم. ولی مشکل این است که میدانید، آب نبود.
حواسشان به این است که هر چه بدبختی در درون و بیرون هست را پیدا کنند. چه شده؟ بدبخت شدیم! چه شده؟ یک سوزن گم کردم! داشتن چنین طرز فکر احمقانهای مزخرف است. آنها گریه زاری میکنند و همه را بدبخت میکنند. وای… من چقدر بدبختم…. چه شده؟ شوهرم با من حرف نمیزند یا بچهام پیشم نیست.
این افراد در روابطشان بسیار از خود راضی هستند. به همه به یک چشم نگاه میکنند؛ که آن شخص با من درست حرف نزد و اینطوری بود و آنطوری. با کوچکترین اشارهای ناراحت میشوند؛ و با این کار به این خیال هستند که عوض مادیات، عواطفشان را دارند ذخیره میکنند.
این افراد میترسند با کسی حرف بزنند. حتی اگر کسی با آنها خوب هم حرف بزند ترس برشان میدارد. اینطوری… اخم میکنند. دلیلش این است که نمیدانند چه چیزی را باید ذخیره کنند؛ که اصلا عواطفشان نیست. هیچ احتیاجی نیست که جلوی احساساتتان را بگیرید. شما تحت حفاظت هستید. حالا اگر کسی چیزی به شما گفت، چه اهمیتی دارد؟
شما بالاتر از همه آنها هستید. هیچ کس دستش به شما نمیرسد! شما دائما دارید توجهتان را با این هدر میدهید که جلوی احساساتتان را بگیرید. جای ترسیدن از هیچ کسی نیست. حالا چون که یک وقت ممکن است کسی کلمه درشتی به شما بگوید نمیخواهید کاری بکنید. این چنین افراد به اصطلاح سازشکاری، ساهاجایوگا را نفهمیدهاند. در ساهاجایوگا اصلا هیچ سازشی وجود ندارد. ساهاجایوگا مثل یک الماس است. الماس همیشه یک الماس باقی میماند. هر کاری هم که بکنید، تا ابد همین است. این طوری است.
پس باید متوجه این بود که نگذاریم توجه به سمت نوعی زیادهروی که مختص دائمالخمرها است سوق یابد، که بدبختترین آدمها این دائمالخمرها هستند. فقط تصور کنید. آنها دائم گریه زاری میکنند و مردم فکر میکنند که آنها خیلی بدبخت هستند.
پس آن موقع چیزی که باید ذخیره کنید، توجهی است که به صورت افراطی صرف نشان دادن ترس از احساساتتان میشود. ببینید امروز آنها آن آواز را خواندند. آن آواز واقعا مرا گرفت؛ چنان حسی را برانگیخت که معمولا در چنین مواقعی خود به خود به وجود نمیآید؛ ولی بزرگترین کاری که کرده، آن است که به من یادآوری کرد که تو خدا هستی. تو نباید ناامید شوی، تو باید از همه آنها مراقبت کنی؛ و تو قدرتمند هست، چطور جرأت میکنی به خودت شک کنی و یا احساس ناامیدی کنی.
چنین چیزی مثل یک آینه بسیار بازتابدهنده است. من آینه خودم را میبینم. به همین شکل، شما هم باید درک احساسی خود را داشته باشید؛ و عواطف باید آینه شما باشند. شما باید خودتان را در عواطفتان ببینید. این که چطور رفتار میکنید، چطور برخورد میکنید، چطور صحبت میکنید.
پس چنین افرادی باید همیشه یک آینه همراهشان باشد و احساس سرافرازی کنند. تو یک ساهاجایوگی هستی؛ و در تصویر آینه باید که شما مرا ببینید و نه خودتان را. بعضی وقتها من از ساهاجایوگیها واقعا ناامید میشوم؛ خیلی زیاد.
آن وقت فورا جلوی آینه میایستم و میگویم: حالا، بیا جلو. تو کسی هستی که همه قدرتها را داری. کسی که تمامی چاکراهایش بیدار است؛ هیچ کدام از منجیان بشر چنین چیزی را نداشتند. تو کسی هستی که این دنیا را آفریدی و تو کسی هستی که باید نجاتش دهی. پس حالا، بلند شو! روحیهات را نباز. نگران نباش.
فقط در موارد عاطفی، بعضی وقتها حس میکنم که حالا دیگر باید بعضی از آنها را کاملا به حال خود رها کرد. آنها بچههای من هستند؛ به عنوان یک مادر، نه به عنوان یک استاد؛ برای یک استاد آنها دردسری ندارند. و بعد یک اضطرابی به دلم میافتد که، نه! حتی اگر ناچار به تسلیم شوم، اشکالی ندارد. باید آنها را بار بیاورم؛ بدون شک؛ و با آن قدرت نتیجه میدهد.
پس آن انعکاس باید از من باشد؛ انعکاس فرد ایدهالی باید جلوی شما باشد، کسی که به شما انرژی میدهد، مثل این آواز؛ و نه انعکاس یک آدم بدبخت. مسیحی که جلوی شما ایستاده؛ مانند مسیح کلیسای سیستین (در نقاشی قضاوت آخرین) است، و نه یک اسکلت مفلوک که حتی از خودتان هم بدتر باشد. پس آن تصاویری از مادرتان را خلق کنید که باید در احساساتتان ببینید و به پا خیزید.
این دومین نوع توجه است که باید کنترلش کنید. سومی از انواع بسیار بد و ابلهانه است. توجه ابلهانه از نوع دوم ناشی میشود که در آن شخص از نظر عاطفی زیادهروی میکرد. آن “الف“ سومی است و “ب“ سومی از نوع اول ناشی میشود که احمق است.
پس ما دو نوع آدم داریم: یکی احمق و دیگری ابله. ولی در زبان هندی فقط یک کلمه وجود دارد، به خصوص در مراتی که “مورکْها” است. برای آنها هر دو دسته مثل هم هستند؛ انگار که یک دایره به همان نقطه برسد. یعنی زبان انگلیسی از بعضی جنبهها خوب است، حداقل بین مورکْهاها تفاوت قائل است؛ مثل این که آنها میتوانند احمق یا ابله باشند.
چون شخصیت روحی اینجا چنان پیچیده میشود که روانشناسان بعضی را دچار اسکیزوفرنی، بعضی را ابله، بعضی را احمق و بعضی را خر معرفی کردهاند. پس این سومین نوع بدترین است؛ از همه بیشتر مرا عذاب میدهد.
آنها مثل زالو به من میچسبند، دائم دارند چرت و پرت میگویند. الحق که یک احمق را نمیشود تحمل کرد؛ مگر نه؟ آنها حوصله آدم را سر میبرند. یعنی همه این آدمها را با هم مورکْها میگویند. نمیخواهم آن را تجزیه تحلیل کنم، کمی سخت است.
پس اگر شما از این نوع توجه دارید، بهتر است ساکت بمانید. حرف نزنید. فقط وقتی دیگران حرف میزنند گوش بدهید چه میگویند، از چه صحبت میکنند. بعضیها هستند که یک ریز حرف میزنند، حرف میزنند، حرف میزنند. پرت و پلا، به درد نخور، انرژیشان را به هدر میدهند؛ و این جور افراد همیشه دوستان افراد حیلهگر هستند.
افراد مکار و این جور افراد دستشان در دست هم است. چون افراد موذی میخواهند سر یک نفر را شیره بمالند و احمقها هم از خدایشان است که فریب بخورند؛ مثل پادشاهی که دلقک دارد. عین همان است. چنین ترکیبی نتیجه میدهد. پس بهترین کار برای این جور افراد آن است که ساکت بمانند، تمامی توجهشان را، تمامی انرژیشان را فقط برای پاکسازی نگه دارند.
این حماقت تماما خیلی زود از بین میرود؛ اگر سعی کنید جلوی خودتان را بگیرید. حرف نزنید. چیزی نگویید که احمقانه باشد. چیزی ابلهانه. فقط ساکت بمانید و دیگران را تماشا کنید. بعضی وقتها چنین افرادی میتوانند وسیله بسیار بزرگی برای قدرت خداوند باشند، به شرط آنکه به حماقت و بلاهت روی نیاورند.
این سه جور از مردم بودند؛ ولی نوع چهارم، افرادی هستند که زندگی خود را با تمرکز فکر جلو میبرند. یعنی کسی که، مثلا در اداره خیلی سخت کار میکند، فردی فوقالعاده موفق است و چنین و چنان و چنان و چنان و چنان، نیز فکر بسیار تمرکز یافتهای دارد. کسی که خیلی خوب کار کند، هرجا، با یک ذهن بسیار تمرکز یافته، متمرکز است.
خانم خانهای که از همسر و فرزندانش مراقبت میکند، خیلی تمرکز فکر دارد؛ و شوهری که از خانوادهاش و این چیز و آن چیز، به شکلی بسیار تمرکز یافته نگهداری میکند، میدانند چطور خوب نقاشی کنند، میدانند که کارها را چطوری باید انجام داد و دستشان تند و تیز است و همه چیز بلد هستند.
ولی این افراد ممکن است توجه بسیار بیحرکت، بسیار بیحرکتی داشته باشند، مانند پلاستیک، یا به قول شما لاستیک. حداکثر، بخواهیم بهترش کنیم، مثل چیزهایی میماند که دیدهام به عنوان عایق رطوبت بهکار میبرید. هنوز نزده، سفت و خشک میشود. دیگر نمیتوانند از دستش خلاص شوند. دیگر نمیتوانند.
آنها نمیتوانند از هیچ چیز لذت ببرند. تا زمانی که به آنها یک پرونده نشان ندهید، نمیتوانید با آنها صحبت کنید. میدانید، اگر مجبور باشید با چنین شخصی صحبت کنید، بهتر است یک پرونده جلویتان بگیرید و قبل از شروع، پرونده را جلویتان بگذارید.
اگر موضوع به آن بخورد، نگاهش میکنند. ولی اگر صحبت کنید، میگویند: یک پرونده درست کن. خیلی خشک؛ و آنها نمیتوانند از زندگی لذت ببرند. هیچ تحرکی وجود ندارد. نمیتوانند خلاق باشند. فقط به روش خودشان میتوانند خلاق باشند؛ ولی نمیتوانند لذتی خلق کنند.
پس چنین دقتی وجود دارد. افراد نظارت دقیقی را به خرج میدهند. مثلا بعضی افراد متعصب هستند. آنها خیلی در کارهایشان دقیقند. بینهایت. تمامی مذاهب به همین شکل گسترش پیدا کرده، مثل مسیحیت، اسلام، هندویسم و از این قبیل؛ چون نظارت دقیقی بر تعصب داشتهاند. نظارت دقیق.
اگر شما نامههای پل را در انجیل بخوانید دقت آن را خواهید دید. تو برو آنجا و تو برو آنجا و یک کلیسا بساز و این کار را بکن و هر کاری کردهاید؛ خیلی منظم، خیلی مرتب. دائم در حال حرکت، مثل نوارنقاله یک ماشین و آنها همیشه دچار عواقب آن پرتحرکی هستند.
چارلی چاپلین این را در فیلم عصر جديدش نشان داده است. من از آن خیلی لذت میبردم؛ که باید یک ساعت جلوی یک نوار نقاله میایستاد و چیزی را میبست و بعد از یک مدت هم که کارش تمام میشد، همین حرکت را ادامه میداد.
این نوع توجه، که دقیق است، یعنی خُشکیدن روی چیزی. این طور نیست؛ این توجه نافذ نیست. چون اگر توجه شما با دقت، ظریفتر و ظریفتر نشود، چنان نافذ نخواهد بود، فقط خشکتر میشود؛ و توجه خشک، هیچ فایدهای برای ساهاجایوگا ندارد. چنین افرادی، نمیدانم، شاید هیچ وقت نجات پیدا نکنند. به اصطلاح موفق.
آنها با تمام مدال و چیزهایی که دارند، راه میافتند و خدا میگوید: عقب وایسا حضرت آقا! شما هنوز از گمرک رد نشدهاید. سازمان دیگری هست، که بسیار سریعتر، هوشیارتر و با کارایی بسیار خاصی عمل میکند. پس این افراد فقط افرادی خشکیده خواهند بود.
حالا دسته چهارمی هم هستند که دقت میکنند. آنها قوی و عمیق هستند. آنها نفوذ میکنند؛ چون آنها ذهنهایی زنده هستند. ذهنشان مرده و خشک نیست. آنها ذهنهایی زنده دارند. آنها نفوذ میکنند. من بعضی وقتها میبینم، از بعضیها میپرسم: نظرتان راجع به آن شخص خاص چیست؟ فورا میفهمم چه میگویند. اگر فورا معمولی حرف بزنند؛ او آدم خوبی است، او آدم بدی است، این چیز، آن چیز. آن وقت میفهمم چه خبر است. خیلی سطحی و کم عمق.
ولی شخصی که امکانات و استعداد بیداری آن و مشکلاتی که شخص با آنها مواجه است را میبیند، آن وقت میفهمم که او کسی است که آن دقت لازم را به موضوع دارد.
و موضوع ساهاجایوگا نیاز به نفوذ حداکثریِ حداکثری دارد. چون نمیدانم اگر متوجه شده باشید و یا خبر داشته باشید یا نه، ساهاجایوگا فقط با تجربه آموخته میشود و نه از هیچ راه دیگر. شما باید تجربه کنید و بعد به آن ایمان بیاورید.
اینطور نیست که آنچه گفتم قید و شرطی در مغز شما باشد؛ اصلا! شما خودتان آن را تجربه میکنید و میآموزید. ولی آنها که آن هوش نافذ را دارند، آنها که آن عشق و عواطف نافذ را دارند و آنها که از آن نفوذ ادراکشان برخوردارند، آنهایی هستند که تجربه میکنند، یاد میگیرند؛ تجربه میکنند، یاد میگیرند؛ تجربه میکنند، یاد میگیرند.
آنها به ذهنشان اجازه نمیدهند که آنها را به بازی بگیرد؛ نه، نه، نه. این ذهن من، تجاربی را از گذشته دارد و بر آن استوار شده است. نه! من باید هر روز یک تجربه جدید کسب کنم؛ و آن تجربه باید در درون من ساکت شود، باید درون من پا بگیرد، باید درون من شرطی شود.
تجارب ساهاجایوگا، قید و شرطهای خوبی هستند. چطور چنین چیزی امکان دارد؟ من دیدهام، با آن روبرو شدهام، من آن را داشتهام. چطور امکان دارد؟ ولی برای آن نیز باید بهترین تجربهها را داشت. اولین قید و شرط، ریتامبارا پراگنیا است؛ وقتی که سطحتان به حدی باشد که واقعا آن تجربهها را داشته باشید؛ در غیر این صورت همیشه فردی عادی خواهید بود.
و ممکن است با من هم زندگی کنید، ولی آن تجارب را نداشته باشید، آن احساس خوش را نداشته باشید، هیچچیز… آن مسرت را… پس این نفوذ، با مدیتیشن شما، با تداوم در مدیتیشن، جوانه زدن دانه سمادهی و تجلی بُعدی جدید در درون آغاز میگردد. این نوع توجه را انسان باید ایجاد کند، با مراقبت از توجه؛ چیتا نیرودها.
همانطور که مراقب پولتان هستید، همانطور که موقع رانندگی، حواستان به جاده هست، همانطور که در طول رشد فرزندتان مراقبش هستید، همانطور که به زیبایی همسرتان اهمیت میدهید و یا حواستان به حمایت شوهرتان است، همه را روی هم بگذارید، حواستان به توجهتان باشد. دارد کجا میرود؟ کجا عقب مانده است؟ دارد چه بر سر توجه من میآید؟
چنین افرادی هیچ مشکلی ندارند. تعجب خواهید کرد که وقتی این افراد میخواهند کاری انجام دهند، کار خودش به جریان میافتد. میتوانند آن را به سرانجام برسانند. هیچکس هیچ مشکلی ندارد و اگر مشکلی هست که شما دائما با آن مواجه میشوید، بدانید که این خود شما هستید که مشکل دارید. وسیله مشکلی دارد.
اگر در بازکن نداشته باشید و بخواهید با چاقو در کنسرو را باز کنید، فایدهای نخواهد داشت،؛آن وقت مثلا میگویید کنسروش مشکل دارد! یا این است که خودتان مشکل دارید؟ نه. وسیله مشکل دارد و آن وسیله باید درست شود. وقتی که وسیله درست باشد، بالاخره با همه قدرتهایی که در اختیار دارید، با همه رحماتی که دارید و با سرچشمه قدرتی که پشت سر شما است، هر چیزی باید به نتیجه برسد. باید به نتیجه برسد.
شما از کارهایی که به نتیجه رسیده، تجربهها داشتهاید. از معجزات بسیاری که در مقابل چشمانتان اتفاق افتاده، تجربهها داشتهاید؛ ولی هنوز با آن تجربهها، توجه سامان نگرفته است. هنوز “گاتانوباواز”، یعنی همه تجربههای قدیمی ادامه دارند. همه آن یکیپنداریهای قدیمی ادامه دارند. شما هنوز به آن ادامه میدهید و هنوز پلیدی آن بر وجود شما هست.
همه چیز را تغییر دهید. یک آدم تازه و جدید شوید. شما دارید مثل یک گل و بعد مثل یک درخت شکوفا میشوید و جایگاه خود را بپذیرید. به عنوان یک ساهاجایوگی جایگاه خود را بپذیرید. پس این توجه باید جمع شود. شما خودتان را قضاوت کنید که توجهتان کجا است و اهمیت این درک چقدر است؟ ملاک این درک و فهم چیست؟
خیلی ساده است. من باید راضی شوم. چون من توجه هستم. اگر من راضی شوم، کارتان را انجام دادهاید. ولی مرا نمیشود با چیزهای معمولی راضی کرد؛ با بحث بر سر آن؛ بلکه فقط با رشد شما. پس با آن ملاک، خود را قضاوت کنید. چه به من گُلی بدهید یا هر چه. من فقط وقتی راضی میشوم که جوهره آن کار، قدر و منزلت و جلوه خاص خودش را داشته باشد.
میگویید: مادر من شما را خیلی دوست دارم. باشد میگویید. ولی من باید ببینم که آن عشقی که شما میگویید یا میورزید، آن جوهرهای که به من مسرت ببخشد را داشته باشد. این چنان عشق دوطرفهای است که تصورش را هم نمیتوانید بکنید. من بدون شما نمیتوانم زندگی کنم و شما بدون من نمیتوانید زندگی کنید. اینقدر دوطرفه است.
ولی از یک سمت، صددرصد خیر تمام است؛ چه از دست شما عصبانی شوم، چه دعوایتان کنم، چه از شما تعریف کنم، چه بگویم این کار را نکن، اگر بگویم خیلی نزدیک من نیا، دور بمان. هر کاری مثل آن بکنم، خیر است؛ برای شما. و برای من خیرش تنها یک چیز است و این که شما حتما رستگار شوید؛ که حتما از من استفاده کنید، که شما حتما از من به جایی برسید.
مثل مادر زمین که وقتی تجلی خود را در این درختان سبز زیبا میبیند، به وجد میآید؛ مثل همان است. او برای ما اهمیتی ندارد. ما بر او میایستیم. بر او راه میرویم. کجا او را میبینیم؟
ولی او خود را در آنها میبیند. وضع به همین منوال است. او کسی است که تمامی فصلها را تغییر میدهد. ریتامبارا یعنی آن، توجهی که فصلها را تغییر میدهد. ریتو یعنی فصلها. پس همه فصلها توسط او خلق شده، فقط برای این که ما را خشنود سازد. ولی ما برای خشنودی او چه میکنیم؟هر چه دارد بیرون میکشیم، او را آزار میدهیم، همه چیز از او استخراج میکنیم، آن را آلوده میکنیم، هر کار بیخودی انجام میدهیم و بعد او عصبانی میشود.
به همان شکل که او عشق است، با همان عشق، او عصبانی میشود و بعد شما گرفتار آتشفشان و زمینلرزه میشوید و همه اتفاقاتی که برایتان میافتد؛ ولی البته طول میکشد مادرتان عصبانی شود. طول میکشد. این بدان معنی نیست که شما هم طول بدهید. از خودتان مراقبت کنید. این خیلی مهم است. یکمرتبه میبینید جایگاه بالاتری پیدا کردهاید.
بعضیها فقط خودشان را بالا میکشند و بقیه کلا کنار گذاشته میشوند. پس مراقب باشید. دارم به شما اخطار میدهم. پس امروز، روز قبل از پانزدهمین روز است؛ و در روز چهاردهم انسان باید به یک قاتل تبدیل شود. قاتل هر جهالت، هرحماقت، هر بلاهت، هر فریبکاری و هر عواطفی. آن قسمت را بکُشید. یک ساهاجایوگی بشوید، فردا، تا برکات را دریافت کنید.
رحمت خداوند شامل حال شما باشد.