Adi Kundalini Puja, Pure Love, Sunday, June 21st, 1992, Nirmal Temple, Cabella Ligure (Italy)
پوجای آدی کندالینی، عشق پاک
(یکشنبه، ۳۱ خرداد ۱۳۷۱، معبد نیرمالُ، کابلا لیگوره (ایتالیا
امروز اینجا گرد هم آمدهایم تا آدیکندالینی و کندالینی خود شما، هر دو را ستایش کنیم. چون کندالینی شما انعکاسی از آدیکندالینی است. ما اطلاعات زیادی در مورد کندالینی به دست آوردهایم و نیز میدانیم که تنها با بیدار شدن آن، تنها با عروج اوست که به حوزهای بسیار بالاتر از هشیاری رسیدهایم. فقط این نیست که ما به حوزه خیلی بالاتری از آگاهی رسیده باشیم، بلکه به ما قدرتهای بسیار زیادی هم عطا کرده است که پیش از این هیچگاه در تاریخ معنویت سابقه نداشته انسانها این قدرت بیدار کردن کندالینی را داشته باشند.
به محض این که کندالینی آنها بیدار میشده شاید، بیشتر به چپ یا راست میرفتند و تلاش خود را صرف بهدست آوردن قدرتهایی میکردند که خیلی به نفع دیگران نبوده. بودا بهوضوح نوشته است که وقتی اینکارنیشن بودای آینده، یعنی ماتریا، بر زمین آید، سه مادر با هم خواهند آمد؛ آن موقع، از بیداری کندالینی به نفع مردم استفاده خواهد شد.
این یکی از نشانههاست، به نفع مردم. نه فقط ساهاجایوگیها، بلکه مردم. پس تا وقتی آن بوداها، یعنی آنها که روحهای خودآگاهند، علم کندالینی را نداشته باشند، چطور این ممکن میشود؟ آنها که در مورد کندالینی دانش کمی داشتند، کسانی که حتما وصف آن را در برخی کتب آسمانی یا جایی خواندهاند، شروع به سوء استفاده از آن کردند و در نتیجه تانتریک شدند.
ولی تانترا همانطور که خیلی خوب میدانید ساز و کار کندالینی است و یانترا خود کندالینی، یعنی وسیله است. امروز فکر میکنم چون خیلی در مورد کندالینی میدانیم، این که چطور از چاکراهای مختلف میگذرد، چطور بالا میرود و همه مواردی که میدانیم، باید ببینیم چطور میتوانیم کندالینیمان را تغذیه کنیم. دانستن این مطلب بسیار مهم است.
اول از همه این که بین شما مردم و دیگر کسانی که خودآگاهی خود را گرفتهاند، تفاوت زیادی وجود دارد. اولین فرق بزرگ آن است که شما این قدرت را ساهاج و آسان به دست آوردهاید. دیگران ناچار بودند به هیمالیا بروند، روزهای زیادی را در هوای سرد بگذرانند، خیلیها مُردند. باید در غار زندگی میکردند، میوه میخوردند یا گاهی هیچ چیز. حتی در زمان بودا آنها باید بدنشان را فقط با یک تکه پارچه میپوشاندند و مجبور بودند در روستاها صدقه جمع کنند؛ و هرطور شده غذایی بپزند و بخورند، هوا چه سرد بود یا گرم، هیچ آسایشی در کار نبود. برعکس بودا به آنها آموخته بود که باید همه راحتیها را کنار بگذارند؛ چون بدون راحتی هم میتوان زندگی کرد. ولی هیچکدام از آنها خودآگاهی نگرفتند و هیچکدام نمیتوانستند کار بیدار کردن کندالینی را انجام دهند.
پس تفاوت بسیار زیاد است، آنطور که شما خودآگاهی گرفتید، آنطور که کندالینی شما به شکل بسیار ساهاج بیدار شد و آنطور که شما دارید قدرتهایی را که به دست آوردهاید نشان میدهید. برای مثال شما میتوانید به دیگران خودآگاهی بدهید، میتوانید دیگران را درمان کنید، میتوانید ارتعاشات دیگران را حس کنید، هستند ساهاجایوگیهایی که میتوانند باران، خورشید، ماه و هر چیزی را کنترل کنند.
بعضی ساهاجایوگیها قدرت عظیمی در دعا کردن دارند. فقط با دعا کردن زندگی خیلی از افراد را نجات دادهاند و این قدرتها تنها در اختیار بعضی از آنها بود، حتی در اختیار بعضی از ریشیها و مونیهای بزرگ آن دوران. ولی قدرت آنها بر اساس عشق و مهربانی استوار نشده بود. این عرصه خاص شماست، چون شما باید به نفع مردم کار کنید.
عرصه آنها حفاظت از خودشان بود یا نابود کردن. به همین دلیل آنها قدرت نفرین کردن پیدا کردند، عین تیزبُر. آنها میتوانستند مردم را نفرین کنند. شما آن قدرت را ندارید، نمیتوانید کسی را نفرین کنید. خیلی قشنگ من آن قدرت را از شما گرفتم و نه خودم نفرین میکنم. میتوانم، ولی هرگز کسی را نفرین نمیکنم، چون اساس کار ما عشق، محبت و شفقت است.
آنها افرادی بسیار تندخو بودند، بیشتر آنها، بسیار تندخو بودند و گاهی سخنان گزندهای برای کسانی که خودآگاه نبودند یا برایشان دردسر درست میکردند، به کار میبردند. طوری از دست افراد جامعه عصبانی میشدند و طوری از آنها صحبت میکردند که بسیار خندهدار بود.
بعضی از آنها توجهی به جامعه نداشتند، جامعه را مطرود نمیشمردند، بدِ جامعه را نمیگفتند؛ ولی فقط از خودشان راضی بودند یا از رحمتهایی که نصیبشان شده بود مینوشتند. ولی شما بُعد جدیدی دارید، شما باید از قدرتهایتان به نفع مردم استفاده کنید. پس کندالینی شما هم بسیار ساهاج بیدار شد؛ این نتیجه عشق و مهربانی مادرتان است. پس این بار باید بگوییم، کندالینی شما فقط وقتی میتواند تغذیه شود، که شما در خود حس عشق پاک و محبت خالص را پرورش دهید.
در ابتدا من کلمه “پاک” را به کار بردم، که اسم من هم هست. این یعنی شما باید اول از همه پاک باشید. اگر پاک نباشید آنوقت ممکن است به خاطر شهوتتان دچار بعضی مشکلات شوید. شاید عشقتان فقط به سوی بعضی افراد معطوف شود؛ فقط کندالینی این طور نیست. او بالا میآید؛ به همه چاکراها میرود و درگیر هیچکدام نمیشود؛ سعی میکند تک تک چاکراها را خوب کند، تغذیه کند و فقط دلواپس بالا رفتن خودش است.
به همین شکل یک ساهاجایوگی هم نباید آنطور درگیر هیچ ارتباطی بشود. این کار شدنی است. لازم نیست مثل شاگردان بودا شوید. مثلا همانطور که من همیشه به شما گفتهام، شیره درخت که بالا میآید، به بخشهای مختلف آن میرود و بعد تبخیر میشود یا برمیگردد.
پس این مسیر باید باز نگه داشته شود و وقتی این مسیر باز نگه داشته شود، کندالینی میتواند خیلی آسان، بدون هیچ زحمتی بالا برود. ولی امکان بسته شدن این مسیر هم هست؛ در صورتی که خیلی درگیر یک چیز شوید؛ چون برخی افراد هستند که مثلا اول درگیر پدر و مادرشان میشوند. خیلی خوب، اولِ کار میدانم، تا به ساهاجایوگا میآیند، اول میگویند: “مادر! پدرم، خواهرم، شوهرم، این، آن بیمار هستند؛ پس آیا میشود لطفا او را شفا دهید؟” خیلی معمول است.
آنها نامههای بلند بالایی مینویسند و در آن نسبتشان را توضیح میدهند و من واقعا سررشته از دستم خارج میشود که این کدامشان بود؟ بدون نوشتن اسمها تمام نسبتهایی که هست را میگویند. اینها همه خویشاوندانی مصنوعی هستند. فردا که به مصیبتی دچار شوید، این خویشاوندان به هیچ دردی نمیخورند، برعکس میبینید که آنها از این موقعیت سوءاستفاده میکنند. شما نباید به این قوموخویشهایتان وابسته باشید، به این که در چه خانوادهای بهدنیا آمدهاید، در چه مذهبی بهدنیا آمدهاید، در چه کشوری بهدنیا آمدهاید، چون الان موجودی جهانی هستید.
پس شما دیگر با این روابط مصنوعی خویشاوند هم نیستید، بلکه از طریق پیوندهای روحانی با هم فامیل هستید. مگر این که این را در خودمان جا بیندازیم- نه بدین معنی که شوهرتان را رهاکنید، زنتان را رها کنید، فرزندانتان را رها کنید؛ به هیچ وجه؛ بلکه یعنی اگر ناچاریم دست از قیدوشرطهایمان برداریم، باید تمامی این چیزها را رها کنیم.
ما همه نوع قیدوشرطی داریم. اگر قید و شرط خوبی هم هست، هنوز باید طوری از آنها دست بکشید که قید و شرط نباشند، بلکه در کنترل ما باشند. مثلا هندیها یک قید و شرط خوب دارند؛ این که در کشورشان باید هر روز صبح زود دوش بگیرند. من هم همین کار را میکردم.
در حالی که دوش گرفتن در انگلیس وحشتناک است. اگر بخواهی در انگلیس این کار را انجام دهی، زمان زیادی میبرد. انگلیس کشوری نفرین شده است، واقعا نمیتوانی این کار را بکنی. باید شب دوش بگیری؛ وگرنه باید از دوش گرفتن منصرف شوی و تغییر رویه بدهی. ولی اگر آن قید و شرطها را داشته باشی، خیلی ناراحت میشوی؛ وای، دوشم را نگرفتم، یک حسی دارم، حالا نمیتوانم بخوابم؛ حالم خوب نیست؛ روبهراه نیستم. این قید و شرط خوبی است، ولی با این حال شما را به بردگی میکشاند.
پس چه خوب باشد چه بد، اگر قید و شرطی هست باید سعی کنید آن را به وضوح ببینید که این یک قید و شرط است. نه بدین معنی که عکس عمل کنید؛ باشد، دیگر حمام نمیکنم… راهش این نیست. این طور باید باشد که، خیلی خوب اگر صبحها نمیشود، شب حمام میکنم و یک بار هم اگر نشد اشکالی ندارد. حمام نباید مرا کنترل کند، من حمام را کنترل میکنم. هیچ چیزی نباید شما را تحت اختیار آورد؛ آن وقت کندالینی برای ما حرکت میکند. چون باید آزادی کاملی داشته باشید. اگر اختیار کامل نداشته باشید، کندالینی حرکت نمیکند.
ما قید و شرط خانواده، مذهب و کشورمان را داریم. باید تا حد ممکن و به روشنی دید که ما این قید و شرطها را از خانوادهمان میگیریم. اگر مسیحی به دنیا آمده باشید، همیشه بیشتر به مسیح چسبیدهاید. مسیحی که هیچ وقت او را ندیدهاید، نمیدانید واقعا وجود داشته یا نه، آیا این انجیل درست است یا نه؛ ولی شما بیشتر به انجیل چسبیدهاید. حالا اگر هندو باشید بیشتر به گیتا یا وداها و یا مثل آن میچسبید.
این باعث عدم تعادل میشود؛ چون ما باید نسبت به تمامی مذاهب و کتب آسمانی نگرشی یکسان داشته باشیم، این نشان یک قدیس است. پس این قید و شرط باید از بین برود. این که در کدام کشور به دنیا آمدهاید هم قید و شرط دیگری است؛ که باید با آن جنگید، این خیلی مهم است. من نمیخواهم راجع به قید و شرطهای کشورهای مختلف بحث کنم، ولی شما خوب میدانید؛ بعد از خود آگاهی گرفتن و با بالاتر آمدن از جامعهای که شما را احاطه کرده، کمکم متوجه میشوید و شروع به توصیف آن میکنید.
من حماقت این کشورها را از آدمهایشان فهمیدهام. مثلا یک فرانسوی میگوید: مادر، این ذهنیت خاص فرانسویهاست؛ او یا فرانسوی است یا آنجا به دنیا آمده. یا یک هندو میگوید: مادر این یک هندی تمامعیار است که این کارها را میکند. به این ترتیب متوجه میشوید که شما نماد آن کشور نیستید، شما موجودی جهانی هستید و همچون موجودی جهانی زندگی میکنید.
وقتی موجودی جهانی شوید خواهید فهمید که صورتهای ظاهری در این دنیا هیچ فرقی ندارند. آن وقت است که دیگر از کسی که سیاهتر یا سفیدتر از شما باشد متنفر نخواهید شد، از هر دو طرف عمل میکند. فقط این طور نیست که افراد سفید از آدمهای سیاهتر متنفر باشند، بلکه سیاهترها هم به همان اندازه متنفرند و به شکلی دوطرفه بر این عقیدهاند که آن یکی کاملا اشتباه میکند. اگر از یک متعصب راجع به مذهب دیگری سوال کنید، خواهد گفت که آن بدترین مذهب و مذهب خودش بهترین است.
و اگر از آن یکی متعصب بپرسید، خواهد گفت که دین خودش بهترین دین و مال بقیه بدترین است. این یعنی همه آنها بدترین هستند، طبق جمیع آراء، همه از هم بدتر به نظر میرسند، متعصبین همه بدتر از همهاند؛ اگر نظر عموم را جویا شوی، میدانید، هیچ کس نمیگوید: باشد، مذهب من خوب است، ولی حداقل آن یکی هم خوب است، هیچکس نمیگوید.
اگر نظر یک انگلیسی را بپرسی میگوید: مادر، این مشخصا کار انگلیسیها است، کاری نمیشود با آن کرد. آنها خیلی عصبانی میشوند. انگلیسیهایی را دیدهام که از دست انگلیسیهای دیگر به خاطر بدرفتاری و یا انجام کاری نسبت به من عصبانی میشوند؛ ولی من عصبانی نمیشوم، چون آنها کور هستند. پس اینجاست که باید محبت به دل شما، به عنوان موجودی جهانی جاری شود؛ که به لطف خدا به معنای واقعی کلمه بالاتر رفتهاید. این نیست که فقط یک گواهی بدهند که خودآگاهید، نه.
شما خودآگاه هستید؛ بدون شک. شما ساکشات (واقعا) هستید. بعد، مثل همین الان که کاملا خودآگاه بودن شما توسط خداوند تصدیق شد، طبیعتا باید همه چیز را تغییر دهید. هیچ فایدهای ندارد خودتان را نماد جایی بدانید و خود را با چیزی که دیگر رها کردهاید یکی بدانید. برای مثال شما الان از یک تخم مرغ به پرنده تبدیل شدهاید. این پرنده دیگر خود را تخم مرغ نمیداند و سرجای خودش نمیماند؛ پرواز میکند.
حالا پرنده شدهاند، دیگر تخم مرغ نیستند. به همین شکل ما باید جایگاهمان را بپذیریم. باید خودمان را به عنوان فردی خودآگاه، با عزت نفس و درک قبول کنیم که حالا هدف ما از زندگی چیست. آن هدف به طور تمام و کمال عوض شده است. وقتی هدف زندگی خود را به شکل درونی درک کنید و نه به شکل بیرونی، چون من میگویم؛ و یک فرآیند ذهنی باشد؛ بلکه درونا احساس مسؤولیت کنید.
شماما خودآگاهی گرفتهاید تا آن را در کل جهان منتشر کنید و کل عالم را رهایی بخشید. وقتی این نکته را متوجه شوید، خود به خود مسئولیتها را میپذیرید و کندالینی بالا خواهد آمد. من افراد زیادی را میشناسم که میگفتند: مادر، ما نمیتوانیم حرف بزنیم، ما ترس صحنه داریم. باشد، شما فقط بایستید، همین؛ و بعد که شروع میکردند به سخنرانی، من باید جلویشان را میگرفتم. خیلیها هستند که میگفتند: مادر، ما هیچ شعری نمیتوانیم بگوییم، به هیچ دردی نمیخوریم، نمیتوانیم آواز بخوانیم.
دختری را میشناسم که آنقدر بد میخواند که باید به او کوک میدادند. چون همیشه خارج و خیلی بلند هم میخواند، مجبور بودند به او بگویند: بهتر است حالا همان عقب بمانی و دیگر نخوانی. الان او به یک نحوی گروه را رهبری میکند.
بنابراین تمام این چیزهای زیبا در شما تجلی پیدا میکند و باید بپذیرید که آنها را دارید و این که هر چه اسمش ترس است را کنار بگذارید. ما همه نوع ترسی داریم. اینها همه مسائل کانال چپی هستند، مثل آن چیزی که دیروز دیدید، آدم کانال چپی چه باید بکند. ولی یک انسان کانال چپی باید بداند که او الان یک روح عارف به حقیقت است و دست هیچکس به او نمیرسد،؛ چه برسد بخواهد او را نابود کند. هیچ قدیسی نابود نمیشود.
آنها که بخواهند شما را نابود کنند، به شکل جالبی کارشان ساخته خواهد شد. نه اینکه نابود شوند بلکه به شکلی بسیار جالب و دلقکوار. شما به آن میخندید و از روش کار لذت خواهید برد. مانند مثلی که در سانسکریت هست،”ویناشکاله ویپریت بودهی” یعنی نابودیشان با روشهای احمقانه خودشان رقم خواهد خورد. آنها احمق میشوند و در هر عرصهای باشند، خواهید دید که احمق میشوند و با آن حماقت، خودشان را نابود خواهند کرد. لازم نیست شما نگران آن بخش از قضیه باشید.
پس برای همین است که شما هیچ قدرت نابودکنندهای لازم ندارید. همه با این قدرت همهجا حاضر خداوندی انجام خواهد شد. پس آن بخش را رها کنید. شما فقط آن شخص را ببخشید. به محض این که ببخشید مسئولیت از شما برداشته میشود و بعد کندالینی بالا میآید. لازم نیست هیچ کینهای، چیزی از او به دل بگیرید، بلکه فقط بخندید؛ چون آنها کورند، چون آنها نادانند. آنها احمقند.
اگر چشممان به یک احمق بیفتد چه میکنیم؟ شاید در حضورش نخندیم، ولی این کار را میکنیم، مگر نه؟ پشت سرش؛ چون او یک احمق است. پس آنها احمق میشوند و احمق شدنشان را میبینید و بعد آنوقت شروع میکنید به… میدانید این طنز ساهاجایوگا است؛ لازم است کمی هم تفریح داشته باشید، مگر نه؟ و بعد کمکم میبینید این دلقکها چطور رفتار میکنند و کل نمایشی که بازی میکنند چیزی جز دلقکبازی نیست.
پس هیچ ترسی از هیچ آدمی وجود ندارد، همینطور از هیچ موسسه یا چیز دیگری. مسلما باید یک چیز را بدانید که چون شما خودآگاه هستید، شما حقیقت را دیدهاید، شما در نور قرار دارید، برای همین میخواهند با شما مخالفت کنند، میخواهند که با شما مخالفت کنند. این کار را با بقیه کردند، مگر نه؟ همه خیلی عذاب کشیدند. ولی حالا دیگر عذابی برای شما وجود ندارد، فقط این که شما از این شوخی لذت میبرید.
فقط این نکته را در نظر داشته باشید که هیچ چیز شما را نابود نمیکند، دست هیچ کس به شما نمیرسد؛ بلکه آنها هستند که کمی اسباب خنده شما میشوند. اگر چنین نگرش سادهای نسبت به آنها پیدا کنید، تمام ترس و کانال چپ دور خواهد شد. این بدها که باشند، و این بوتها که باشند و این تانتریکها که باشند؟ هیچ چیز. شما بسیار قدرتمند هستید. برعکس، میبینید با یک گوشه چشم شما، آنها کله معلق میشوند.
تا وقتی ترس داشته باشید، کندالینی بالا نمیآید؛ چون کندالینی برای ترسوها بالا نمیآید. او از ترسوها حمایت نمیکند. اگر ترسو باشید کندالینی میگوید: باشد… دارید در خیابان قدم میزنید، معمولا افراد میترسند، اگر تاریک باشد کسی حمله کند؛ ولی یک ساهاجایوگی نه، اگر یک ساهاجایوگی واقعی باشد؛ چون او میداند گاناها وجود دارند و فرشتههایی در اطرافش هستند.
دست هیچکس به او نمیرسد و هر کسی هم که بخواهد کاری بکند، این فرشتهها طوری او را گول میزنند که قشنگ بتوانید به او بخندید. حالا تماشا کنید و ببینید. پس این کانال چپ و یا این ترس باید از بین برود. وقتی این ترس دور شود، همه موذیگریها، توطئه چینیها و همه حسادتهایتان ناپدید خواهد شد. اینطوری کندالینی خیلی خوب بالا میآید.
مشکل بعدی برای بیدار شدن کندالینی، ایگوی شماست. باید اذعان کنم که خیلی وحشتناک است. پیروان مسیح در کمال تعجب اگوی بسیار زیادی دارند و نیز پیروان بودا؛ چون آنها ضد مسیح هستند؛ چون آنها ضد بودا هستند. کسی که بر صلیب گفت: ای پدر آنها را ببخش، چرا که از کرده خود بیخبرند. اگر پیرو او هستید چطور میتوانید ایگو داشته باشید؟
حال این که این بخشش باید کاملا به شکل خودبخودی در درون باشد. نباید هیچ موجی از خشم وجود داشته باشد؛ چرا که شما بسیار قدرتمند هستید. دیگران چه صدمهای میتوانند به شما بزنند؟ ولی اگر اگنیای شما گرفتگی داشته باشد، شما فقط دارید به خودتان صدمه میزنید. اگر شما به خودتان آسیب نرسانید، کاری از دست کسی بر نمیآید.
پس باید مراقب این خشمی که از کبد ناشی میشود و در اگنیای شما مینشیند بود. این جای مهمی است که در آن کندالینی متوقف میشود؛ به خصوص در غرب. چون کل فرهنگ در اینجا، دو مشکل به بار آورده؛ اولین آنها ولع بیشتر داشتن است، آنچه به آن طمع میگویید. هرچه بیشتر طمع داشته باشید این ماشینها بیشتر میچرخند و میتوانید در پلاستیک به پیشرفتهای صنعتی برسید و آن وقت علیه مشکلات اکولوژیک کنفرانس میگذارید.
در اسپانیا دیدم، نمیدانم، باید سه چهار کارخانه خودروسازی باشد؛ چون هر ماشین فقط یک سرنشین دارد؛ چون ماشین باید باشد. و آن قدر ماشین هست که واقعا نمیدانی چطور حرکت کنی. برای برنامه شما هم امکانش نیست، باید برای مسافت 15 دقیقهای، دو ساعت زودتر راه بیفتی. فرانسه هم یک شکل دیگر، پاریس. اگر بخواهی در پاریس جایی بروی، باید چهار صبح راه بیفتی؛ وگرنه نمیتوانی به آن محل برسی. میلان هم همین طور و رم هم همین شکل.
از همه بدتر سویس است، نمیدانم در مورد سویس چه بگویم. اسم آوردن از آن هم خیلی خطرناک است؛ چون دارند همه نوع پول کثیفی در میآورند، این کارها را میکنند؛ یعنی هر گناهی را به اسم تملک انجام میدهند. برایشان دیگر چیزی گناه محسوب نمیشود، قشنگ پول یک نفر را میگیرند، نگهمیدارند. از کشورهای ضعیف پول را بیرون میکشند و نگه میدارند و حس نمیکنند مشکلی وجود دارد. یعنی دیگر مصون شده اند.
پس حرص و ولعی که داریم، بسیار هم تقویت شده و در غرب به شکل ارزش بزرگی درآمده؛ ما باید سعی کنیم به خوبی آن را ببینیم. در ایام قدیم، در همین کشورهای اروپایی، از این حس برای خلق هنر، برای پرورش هنرمندان و حمایت از آنها استفاده میشد. حتی در کشور ما، پادشاهان و امپراطوران بزرگی که داشتیم از هنرمندان حمایت میکردند. این روزها چنین خبری نیست و هیچ دولتی خواستار حمایت از هنرمندان نیست.
میدانید که موتزارت را خود ملکه فرا میخواند تا برایش بنوازد. بنابراین دولتها فقط حواسشان به جمع کردن مالیات نبود بلکه مراقب هنرمندان، موسیقیدانان، نقاشان و کسانی بودند که هنر را خلق میکردند. مثلا در فرانسه میتوانید ببینید چطور ملکه آنها اشیاء هنری زیبا را جمع و هنرمندان را به انجام کارهای هنری تشویق کرد، پولش را در این راه صرف کرد و حال این که میدانید او به دست مردم کشته شد. با کشتن او، آنها هنر فرانسه را کشتند و حالا فرانسویها خودشان سوداگر شدهاند، به همانهایی تبدیل شدهاند که محکومشان میکردند.
بنابراین حس زیادهخواهی را باید به سمت اندوختن هنر سوق داد. آن هم نباید پلاستیک باشد، وگرنه فردا باید اشیاء هنری پلاستیکی بخریم. وسائل هنری اصیل دست ساز؛ یا موسیقی هم باید بسیار عمیق و سنتی باشد، خواندن آوازهای الهی باشد، نه از آن موزیکهای سطح پایینی که آدم را دیوانه میکند و یا غرق شهوت یا طمع میگرداند.
پس این یکی از مشکلات فرهنگ شماست که به شما نوعی ایگو میدهد. یعنی مثلا اگر مردم یک رولز رویس داشته باشند، آن وقت البته هیچکس نمیتواند حرفی به آنها بزند، وگرنه کلا کارش ساخته است. ولی حتی راننده رولز رویس که رولزرویس هم مال او نیست و فقط آن را میراند هم، سرش را بالا میگیرد. طرز راه رفتنش فرق دارد، جور دیگری راه میرود و طور دیگری حرف میزند. پس این حرص و ولع به شما ایگوی بسیار زیادی میدهد.
یعنی، خانه بعضیها میروید، مثل بعضی هندیهای احمق که الان در انگلیس هستند، من به خانهشان رفتهام، سردار هم هستند، یعنی پیرو راه گورو ناناک هستند که در آن شراب خوردن مجاز نیست. تا بلند میشوی یک میکده را در خانهاش نشان میدهد. گفتم: خدای من! سه چهار قدم عقب عقب رفتم. میگوید: پابوی مرا ببینید و در همان حال از میکدهاش چیزی شبیه سودا در میآورد و نشانمان میدهد که چطور سودا را پمپ میکند، فکرش را بکنید، نظر هم نمیخواهد؛ و تا گفتیم مشروب نمیخوریم، فکر کرد ما از بدترین نوع گناهکاران هستیم که شراب نمیخوریم.
بنابراین این حرص و ولع حالا به چیزی تبدیل شده که بسیار بی ارزش، مبتذل و غیر اخلاقی است. علاقه به خودنمایی آنقدر زیاد است که گاهی شوکه میشوید، چطور افراد خودنمایی میکنند. مثل آن خانم آمریکایی که از آمریکا میآمد و از من پرسید: خانم شری واستاوا، چند میکده در لندن دیدهاید؟
گفتم: هیچکدام را.
وااای، شما به درد هیچ چیز نمیخورید، خیلی بی دست و پا هستید. هیچ میکدهای ندیدهاید. بهترین خانه هر روستا و هر شهر در انگلستان میکدهاش است.
گفتم: ظاهرش را دیدهام. باشد، فقط برای آن که راضیاش کنم، به خیالم هنرمند است.
نه نه نه نه. میدانی بهترین میکده در لندن کجاست؟
یک لیست بلند بالا داد. گفتم: کدامش بهتر از همه است؟”
یکی بود که به آن میکده هرمیت میگفتند.
گفتم: مگر چطور است؟
میدانید، مردی که در این خانه زندگی میکرد مرده بود و هیچکس نمیدانست او مرده، تا ماهها هیچکس به خانهاش نرفته بود و همه جا را بوی تعفن گرفته بود و پر از تار عنکبوت شده بود. بعد آنها جسد را برداشتند از آنجا بردند و بوی تعفن هنوز هم میآید و تار عنکبوتها هنوز هم کاملا دست نخوردهاند. باید مراقب باشید خرابشان نکنید و آنجا بهترین میکده است و برای آن باید کلی پول بدهید و من آنجا را دیدهام.
چقدر هم مغرور بود. پس آخر این طمع به کجا میرسد؟ این حرص و ولع به کجا ختم میشود؟ به چیزهای در حال فساد، به پوسیدگی؛ شاید اسمش را تخمیر بگذارید. باید هم چنین شود؛ چون عکسالعمل ایگو شروع میشود و بعد شما از چیزهای فاسد خوشتان میآید. مثل این پنیرهای فرانسه؛ هیچوقت آن را نخورید. به شما بگویم، انگشتتان را میسوزانید، گلویتان را میسوزانید و معدهتان را آتش میزنید. خیلی فاسد است و هرچه فاسدتر، بهتر. شراب؛ شراب آبانگور فاسد است، کاملا فاسد، نمیتوانید لب به آن بزنید، دیدهام بوی چوبپنبه فاسد میدهد. از یک نفر پرسیدم: شراب چه بویی میدهد؟
گفت:خیلی خوب است.
گفتم: بویی مثل چوبپنبه گندیده نمیدهد؟
گفت: تا حالا چوبپنبه را بو نکردهام.
برای همین بود. اگر چوبپنبه فاسد را بو کرده بود هرگز لب به مشروب نمیزد، بنابراین همه چیز فاسد است. میدانید پنیر چطور کشف شد، چه اتفاقی افتاد، این را میدانید؟ برف زیادی آمده بود و در یک غاری مقداری شیر مانده بود. به خاطر بارش برف همه از آن شیر غافل شده بودند، شیر همانجا ماند و در تابستان فاسد شد و همین طور فاسد و فاسدتر شد. بعد از دوازده سال این طورها، یک نفر رفت و این را آنجا دید. خدا را شکر که امروز غذایم را نخوردهام؛ و آن شیر را بردند و اسمش را چیز (پنیر) گذاشتند. در هند، کلمه “چیز” را، به خصوص در زبان اردو، برای چیزی خاص استفاده میکنند، خیلی خاص و همانطور که میدانید در موسیقی هم این کلمه را برای قطعهای خاص به کار میبرند، “چیز”. ولی اینجا پنیر فاسدترین شیری است که هیچ انسان یا هیچ حیوانی نباید آن را بخورد. کرمها شاید؛ برای همین آن را به کرمها میدادند و میدانم که در هلند و نیز به گمانم در سوئد، بله، آنها پنیر را با کرمهایش میخوردند و کرمها را هم میخوردند، باورتان میشود؟! چقدر احمق هست، نه فقط پنیر، بلکه کرمهایش را هم میخوردند.
یعنی ببینید آخر، این حرص و ولع ما را به کجا که نمیرساند. شراب باید صدساله باشد؛ با شناسنامه، آن بهتر از همه است. چنین چیز فاسدی را ما میخوریم، آنها بوی گند میدهند، باور کنید بوی آن را گرفتهاند. همین است که یکبار جا خوردم، دیدم دستشویی میروند ولی حتی دستهایشان را نمیشویند. آن بوی تعفن شدیدی را که ما میفهمیم، آنها متوجه نمیشوند، چون اگر شما از آن پنیرها بخورید دیگر متوجه هیچ بوی گندی نمیشوید. حتی اگر آنها را داخل جوی خیابان هم بیندازید، هیچ بوی گندی حس نمیکنند، چون همه جا را آن بوی کثافت گرفته، آنها به آن عادت کردهاند. کثافت است، یعنی اگر به جهنم هم بروند حس بدی پیدا نمیکنند؛ چون همان بو میآید. پس آنها را کجا باید بیندازیم؟ آنها به آن بوی کثافت کاملا مقاوم شدهاند. بویی که واقعا در شأن آدمیزاد نیست.
پس این حرص و ولع در هر جامعه طراز اولی،… زمانی جامعه فرانسه طراز اول محسوب میشد. چه شده؟ بچههای بیچاره حتما از شنیدن این چیزها ناراحت شدهاند، کاملا متوجهم. بنابراین طراز اولترین جامعه، جامعه فرانسه بود، دیپلماتیکترین جامعه، از هر نظر. غذای آنها با شراب پخته میشد، همه چیز شراب بود و این جامعه دیپلماتیک زمانی بر تمامی مناطق دیپلماتیک حکومت میکرد. ولی آنها هرگز متوجه نبودند که کل فرهنگشان چیزی جز خوردن و نوشیدن نیست. هیچ چیز نبود جز خوردن و نوشیدن؛ و بعدا شاید کمی سیاست هم شروع شد. ولی این خوردن و نوشیدن تا جایی پیش رفت که حالا آنها از حوزههای دیپلماتیک خارج شدهاند، هیچکس آنها را نمیخواهد. چون اصلا درست فکر نمیکنند. هر دیپلماتی، هر دیپلمات فرانسوی هرجا باشد، مردم میگویند: آیا او فرانسوی است؟ بله؛ پس بهتر است برای این جلسه دعوتش نکنیم، چون نظر خودش را تحمیل میکند. آنها از دور خارج شدند.
حالا این طراز اول بودن به آمریکا منتقل شده است و این طراز اولتر از همه، به مصرف مواد مخدر رو آورده است. آخر این دیگر چیست ؟ مواد مخدر را فقط حرص و ولع به وجود آورده است. چرا باید شما کلمبیاییها یا بقیه را سرزنش کنید؟ آنها دارند پولشان را درمیآورند، خیلی خوب، مثل همه شما که دارید پول درمیآورید؛ ولی آن کسی که به او خوراک میرساند آمریکا است، و الان آمریکا در طمع حرف اول را میزند. و چه دارند به دست میآورند؟ من در آن جامعه بودهام، آنها فقط از مواد مخدر حرف میزنند. باشد، نه این که فقط حرف مواد مخدر باشد، بلکه انگار آنجا بازار مواد مخدر است. آنها همه میدانند کجا میشود مواد تهیه کرد، تمام این به اصطلاح سفرا و اینطور افراد و تمام همسرانشان. با این لباسهایشان که حالا سادهتر هم شده. آنها مثل خانمهای سفرای سابق لباس نمیپوشند. اگر با شلوارهای سوراخ هم بیایند برایم جای تعجبی ندارد.
پس این حرص و ولع را در یک جامعه طراز اول میتوان دید که سرانجام به مواد مخدر ختم میشود؛ وگر نه به استادها، اساتید دروغین. آنها که از مواد سیر شده بودند، سراغ استادان دروغین رفتند؛ چون قدرت تشخیص این که چه چیزی درست و چه چیزی غلط است را ندارند. ببینید در غرب، چطور قدم به قدم این ایگو وارد مرحله فساد شده است. پس این اولین نکته است؛ حرص و ولعی که شما دارید. چون زن یک نفر زیبا است، پس هر مردی حق دارد به او نگاه کند؛ یا اگر مردی خوشتیپ باشد، شاید شوهر کسی هم باشد- هر زنی حق دارد که به او نگاه کند. نه این که به شوهر خودش نگاه کند بلکه به مردهای دیگر، فایدهاش چیست؟ هیچوقت نتوانستهام بفهمم. نگاه کردن به مردی که همسر شما نیست چه فایدهای دارد؟
این حرص و ولع، کاملا صرف زندگیهای منحرف و جوامع منحرف شده است و آنها حس احترام به سن و سالشان را هم از دست دادهاند. یک زن نود ساله با نوهای که هجده ساله است عشقبازی میکند، فکرش را بکنید، چقدر حماقت، چقدر بیعقلی. مگر بدون انحطاط در حرص و ولع، چنین چیزی ممکن میشود؟ حتی هنر هم به فساد کشیده شده، همه چیز به فساد کشیده شده است، چون مصیبت جوامع غربی در این است که هیچ ماریادایی وجود ندارد؛ و کندالینی با ماریاداهای خودش بالا میآید، او تمام ماریاداهای شما را برمیگرداند و شما را در ماریاداهای خودتان نگه میدارد. شما انسان هستید، مثل حیوانات زندگی نکنید، حتی بدتر از حیوانات. شما حق چنین کاری را ندارید. خداوند شما را نیافریده تا مادون بشر شوید، بلکه میخواهد فوق بشر باشید.
پس اینگونه کار میکند. حالا میتوانید فکرش را بکنید که این حرص و ولع برای چیزها تا کجا پیش میرود. ولی دومین بدبختی فلاکتبار حرص و ولع غربی آن است که آنها میخواهند صاحب دیگران باشند و به آنها تعرض نمایند. تهاجم و تعرض. فکر میکنند حق آنهاست که به کشورهای دیگر تجاوز کنند. یعنی سیصد سال کشور ما را مورد تعرض قرار دادند. چرا؟ چرا تجاوز کردند.
ما که آدمهای بدی نیستیم. چون ما طلا داشتیم، الماس داشتیم، مروارید داشتیم، ما چیزهای زیادی داشتیم که همگی مقولههای مادی بودند که به خاطر آنها به ما تعرض میشد و آنها هیچ معنویتی از هند به دست نیاوردند. به همین خاطر فرانسوی ها تجاوز کردند، اینها تجاوز کردند، دائما تعرض. ژاپنیها هم دنبالهرو شما هستند. این تعرضات بعدا به شکل نیرویی مخرب به تمامی جوامع گسترش یافت. شما میتوانید هر روز شاهد جنگهایی باشید که در جریان هستند، این با آن میجنگد، آن با آن میجنگد، آنها این را میخواهند، آن را میخواهند؛ و این تعرضات به کشورهای در حال توسعه و جهان سوم نیز نفوذ کرده است. پس این بیماری خیلی قشنگ دارد پیشروی میکند.
ولی کندالینی این زیادهخواهی را میکُشد. چطور؟ با لذت بخشیدن به شما. شما از هر چیز لذت میبرید. در جنگل نشسته باشید، لذت میبرید، اینجا در شرایط نامساعد لذت میبرید. چون شما به دنبال راحتی روحتان هستید، چون آن است که به شما لذت میبخشد؛ درنهایت از همه چیز لذت خواهید برد. فکر میکنید با زیادهخواهی به لذت خواهید رسید؛ نمیرسید. ولی با بیداری کندالینی به آن لذت میرسید و با آن لذت دیگر چیزی نخواهید خواست، تمنای چیزی را هم نخواهید داشت و فقط از خودتان لذت خواهید برد، شما معدن لذت میشوید. به سانسکریت میگویند: آتمانیه وا آتمانه آهروشتا”؛ روح با روح خودش راضی است.
بنابراین باید لذت را در چیزهای کوچک ببینید و تمامی عالم را این گونه تماشا کنید؛ یعنی حتی وقتی سفر میکنم میپرسم: این چه درختی است؟
مادر، ما نمیدانیم.
شما که سالهاست اینجا زندگی میکنید، نمیدانید!؟
نه مادر، ما از درختان زیاد سر در نمیآوریم.
خوب، اینها چه گُلی هستند؟
نمیدانیم؛ شما چه میکنید؟ چه میکردهاید؟ نمیدانید اینها چه درختی هستند، هر روز دارید آنها را نگاه میکنید، نمیدانید این چه درختی است؟
ولی اگر از آنها بپرسید: از کجا این شراب را میگیرید؟ میدانند.
مادر، اینجا جایی است که بهترین شراب را درست میکنند.
باشد، حواسم به آن هست؛ و سال بعد آنها هیچ شرابی نمیاندازند.
پس این حرص و ولع به یک نوع ثروت سیاسی تبدیل شده که با آن به دیگر کشورها حمله میکنید، به دیگر افراد تعرض میکنید و از هر چیزی استفاده میکنید؛ و آن واقعا کُشنده است. بنابراین تمامی نگرش بشر عوض میشود، فکر میکنند ارباب هستند، از هر که دلمان بخواهد میتوانیم متنفر باشیم، میتوانیم به همه حمله کنیم، با هر کس که بخواهیم میتوانیم بدرفتاری کنیم، برای هر چیزی بخواهیم طلبکار میشویم، زن هر کسی را بخواهیم برمیداریم میبریم، بچه هر کسی را بخواهیم برمیداریم میبریم، هر چیزی بخواهیم برمیداریم میبریم، میتوانیم بچههای خودمان را هم بکُشیم.
در نتیجه عشق از دست رفته، خبری از مهر و محبت نیست. عشق از دست رفته، عشق از دست رفته، مهربانی از بین رفته. و همراه آن این “مالم” و”مال من” شما بیشتر شده، حس “مالم و مال من” به این شکل است که این بچه من است، این کشور من است، این… میدانید که دارند در یوگسلاوی چه میکنند. نمیدانم چه کسی نام یوگو را گذاشته، یوگو یعنی یوگا. اینها افراد یوگایی هستند که دارند بین خودشان میجنگند. این از همان ریشه که،”این مال من است، این کشور من است” آمده. چرا؟
چطوری کشور شما است؟ شما حتی از خلق یک دانه برگ هم عاجزید، پس شما که باشید؟! حتی یک ذره گِل هم نمیتوانید درست کنید، مگر نه؟ چطور میگویید: این کشور من است. چطور جرات میکنید؟ اینها همه متعلق به خداست. او خلق کرده یا میشود گفت آدی شکتی خلق کرده. شما حتی این یک ذره را هم نیافریدهاید، چطور میگویید: این مال من است و باید مال من باشد. پس این “مالم” و “مال من” هم خیلی شدید میشود. و گاهی برای ساهاجایوگیها هم همین خیلی پیش میآید. بچههای من؛ این اولین مصیبت است. اینها بچههای من هستند؛ زن من، خانواده من… اینطوری کمکم اضافه میشود.
بعد قلب جمع میشود. برای کسی که قلب بزرگی دارد، همه جهان، همه عالم، همه چیز در درون است؛ همه چیز مال شماست. وقتی که چنین قلبی را در خود تجربه کنید کندالینی فورا بالا میپرد؛ چون همانطور که میدانید سحسرارا چاکرای قلب است. خبری از گرفتگی سحسرارا برای کسی که قلبی بزرگ دارد نیست؛ و برای باز نگه داشتن سحسرارا فقط باید آن عقل، آن خرد را داشت که هیچ کس مال من نیست، همه به خدا تعلق دارد. چه کسی مال من است؟ هر چه خدا میخواهد بگذار انجام دهد.
پس از این تنگنظری خارج شوید. ساهاجایوگیها اینطوری هستند، باید بگویم، این را دیدهام. آنها درگیر خانوادههایشان هستند. پسرم خودآگاهی نگرفته، برادرم خودآگاهی نگرفته، این فامیلم… بعد این پیشرفت میکند، وقتی خودآگاهی بگیرند. این پسرم است، برادرم، خواهرم، این چیزها. این “مال من” را باید تمام کرد چون چیزی بسیار حساس است و برای همین است که سحسرارا گرفتگی پیدا میکند. همه به شما تعلق دارند، چون کندالینی ساهاجایوگیها از عشق ساخته شده است؛ عشق پاک.
عشق پاک فقط آرزوی پاک دارد، این که عشق بورزد، به همه به یک اندازه عشق بورزد. وقتی میگویید این سخت است، یعنی به ساهاجایوگا عمل نمیکنید. قلبتان را وسعت بخشید، شما هیچوقت احساس غربت نخواهید کرد. برای من، وقتی انگلستان را ترک میکردم، واقعا کمی اینطور بود که انگار ماه دارد دریا را به سمت خود میکشد، حس میکردم قلبم را دارند بیرون میکشند، ولی اینجا میرسم، دوباره بچههایم را میبینم که منتظرم هستند، پس تمام است؛ همین. حس میکردم قلبم آنجاست، حالا احساس میکنم که دیگر آن قلبدردم فروکش کرده.
شما هم فرزندان من اینجا هستید و آنها هم فرزندان من هستند. برای مادری اینچنین، چطور میتوانم بگویم: مثلا این مال من است، این مال من است. به همین ترتیب سعی کنید از دست این قید و شرط رها شوید. اول، آدمهای غرب اهمیتی به خانواده نمیدهند، ده بار طلاق میگیرند و تبلیغش را هم میکنند؛ من خانم ده بار طلاق گرفته هستم. حالا آنها طلاق نمیگیرند ولی به خانواده هایشان بسیار وابسته میشوند، به شوهرانشان، مثل چسب میچسبند، باور کنید مثل چسب. بعضی وقتها حیرت میکنم که چه کار کردهام اینها اینطوری بشوند؟
خوب الان لازم است که این نکات را در نظر بگیرید و در آخر، قلب سحسراراست یا به قولی براهماراندرا، پس ما باید به قلب وارد شویم. دنبال راه چاره نگردید، در موردش بحث نکنید، با ذهن و یا از راه کتاب یا هر چیزی دنبال راه حل نباشید، ولی اگر از راه قلب به نتیجه برسد، خواهید دانست که هیچ چیز مهمتر از این نیست که کسی را دوست داشته باشید؛ و بالاترین چیز آن است که همه را یکسان دوست داشته باشید. البته ممکن است آدم ناچار شود از سر عشق به کسی چیزی بگوید. یک روز ناچار شدم به یک ساهاجایوگینی چیزی بگویم. شوهرم گفت: نگو، فردا دشمنت میشود. گفتم: بگذار دشمنم شود، اشکالی ندارد. وظیفه من است که به او بگویم این غلط است؛ در غیر این صورت من دشمنش میشوم چون به او حقیقت را نمیگویم و او آسیب خواهد دید.
پس این چیزی است که به شما قدرت تشخیص میدهد، و عشق حقیقت است. پس برای این، کندالینی که چیزی جز یک رودخانه نیست؛ مثل دیروز که میگفتند نیرواج؛ هیچ پاداشی را قبول نمیکند. رودخانهای از عشق پاک که ما را با عشق، مهربانی و شفقتی بسیار بیدار کرده است. باید بکوشیم آن قدرت درونی را بهکار گیریم تا مثل او شویم، چون این کار ماست، او به ما خودآگاهی داده تا تمامی دنیا را رهایی بخشیم و نه فقط دنیای خودمان را. بنابراین همه باید به دیگران خودآگاهی دهند، در غیر این صورت کندالینی عقب خواهد نشست. از ساهاجایوگا صحبت کنید. ساهاجایوگا پارهوقت نیست، موضوعی حاشیهای نیست، باید همیشه همراه شما باشد. هرکجا شانس با شما یار شد از ساهاجایوگا صحبت کنید، باید تدبیری بیندیشید، باید که خودآگاهی بدهید، در غیر این صورت هیچ فایدهای ندارد.
رحمت خداوند شامل حال شما باشد.
شری ماتاجی نیرمالادوی