پوجای دیوالی
لیسبون، پرتغال، 10 نوامبر 1996
امروز میخواهیم ماهالاکشمی را ستایش کنیم، که به گمانم در این کشور بسیار ستایش شده؛ جایی که او را به نام ماریا ستایش میکنند و یک سوایامْهبو از ماریا هم هست که حتما دیدهاید؛ و حتی در اینجا ظاهر هم شده است. اول این را اصلا باور نکردم، ولی با دیدن ارتعاشات، حالا میدانم این که اینجا ظاهر شده، حتما حقیقت داشته است. حتما دیدهاید که در عکسی هم جلوی من واقعا ظاهر شد. این اصلی است که با آن شما بدین مرتبه رسیدهاید. مسیر مرکزی تعالی شما، با قدرت ماهالاکشمی خلق شده، برای کندالینی، تا بالا بیاید.
در معبد ماهالاکشمی شهر کهولاپور، همیشه سرود “اوده، اوده آمبه” را میخوانند. برای همین از کسانی که آنجا بودند پرسیدم: “چرا سرود آمبه را در معبد ماهالاکشمی میخوانید؟” گفتند: “ما نمیدانیم چرا این کار را میکنیم، ولی آیا اشتباه است؟” گفتم: “نه، چون فقط در کانال ماهالاکشمی است که کندالینی میتواند بالا بیاید و کندالینی آن آمبا است.” این را فهمیدند و خیلی هم تعجب کردند، از اینکه به این خوبی توضیح دادم. چون از قدیمالایام آنها این سرود را آنجا میخواندهاند و هیچوقت هم علت آن را نمیدانستند.
با رسیدن به موضوع ماهالاکشمی، باید بفهمیم او چه کار میکند، کمکی که میکند آن است که کانال ماهالاکشمی یا قدرتهای ماهالاکشمی در ما، تعادلی مناسب خلق کرده است؛ مسیری مناسب برای بالا آمدن کندالینی خلق کرده است.
چپ و راست متعادل شدهاند و او کسی است که مسیری فراختر را برای بالا آمدن کندالینی خلق میکند. این مسیر عشق و مهربانی است.
او این کانال را با عشق و محبت آفریده است. چون میداند که اگر این کانال به قدر کافی فراخ نباشد، کندالینی نمیتواند بالا بیاید. سرانجام شخص به مرتبهای میرسد که جستجوگری را شروع میکند و وقتی جستجوگری شما شروع میشود که اصل ماهالاکشمی در شما بیدار شده باشد. آن اصل بیدار شده و گاهی هم خیلی قدرتمند است، آن وقت شما دیوانهوار شروع به جستجو میکنید. باعث تأسف است که بگویم پیش از این خیلیها حین جستجوگری گمراه شدهاند؛ ولی هنوز هم خیلیها هستند که به راه راست میآیند و به تعالی راستین میرسند.
کار دیگری که اصل ماهالاکشمی میکند این است که به قدرت کندالینی اجازه میدهد به چاکراهای دیگر هم برود. اینکه راه را برای رفتن کندالینی به چاکراهای مختلف و اصلاح همه چاکراها هموار میکند. باید گفت ماهالاکشمی نیروی بسیار انعطافپذیری است که کندالینی را به چاکراهای مختلف هدایت میکند و میفهمد کدام چاکرا به کمک کندالینی نیاز دارد. پس حتما دیدهاید وقتی کندالینی بالا میآید، چگونه میتپد، کجا میرود و جایی را که لازم است بیدار کنید، نشان میدهد.
همه این کارها انجام میشود، چون او سرشار از مهربانی و عشق است تا شما حتما به حقیقت محض برسید.
همانطور که میدانید ما در ساهاجایوگا مشکلات زیادی داریم، چون افراد موقع تعالی یافتن، هنوز برخی از بارهای گذشته را بر دوش میکشند و برای همین نمیتوانند صعود کنند. تلاش میکنند، میافتند؛ دوباره تلاش میکنند، دوباره میافتند، بعد دوباره بالا میروند و میافتند. اما امروز میخواهم برایتان بگویم به چه مرتبهای باید رسید. مثل شری کریشنا که در فصل دوم گیتا، “سیتْها پرگیا” را توصیف کرده است؛ ولی درک او خیلی سخت است. او مثل مادرتان آنقدر صریح نیست.
برای همین مردم نمیفهمند او چه میگوید… و آنها یک سوالی میپرسند: “چطور، چطور به مرتبه سیتْها پرگیا میرسید؟ چطور به آن مرتبه میرسید؟ ولی وقتی گیانشورا، گیانشوری خود را نوشت، آن را “ساهاجا سْتیتْهی” نامید، یعنی مرتبه ساهاج.
اسم آن را سیتْها پراگیا نگذاشت. آن را ساهاجا سْتیتْهی نامید؛ یعنی مرتبه ساهاجا. بنابراین او ساهاج را به شکلی بسیار زیبا و بسیار ظریف توصیف میکند. البته به نظرم عده بسیار کمی هم گیانشوارا را میشناسند.
کسی که بدان مقام میرسد، مثل یک آینه است و صورتهای بسیار زیادی از مقابل آن آینه میگذرند. خیلیها به آن آینه نگاه میکنند، خیلیها در مقابلش خود را آرایش میکنند، ولی آینه همان است که هست. بنابراین کسی که یک سیتْها پراگیاست و یا کسی که ساهاجا است، برایش مهم نیست با چه چیزی مواجه است؛ چه کسی مقابل چه کسی است و کجا قرار دارد. او درون خود باقی میماند. او خویشتندار است.
مانند خورشید؛ اگر خورشید سرگرم بازی با اشعههای گوناگونش شود، غرق این کار نمیشود. همه اشعهها دوباره به سویش برمیگردند. به همان شکل، تمام حواسی که ما داریم، تمام حواسی که وجود دارند، سرگرم بازی هستند؛ ولی کسی که در مرتبه ساهاجا است، اهمیتی نمیدهد. برایش فرقی نمیکند. درگیر نمیشود. فقط خودش را مشغول میکند. دوباره همه آنها سمت خودش برمیگردد. این مقامی است که شما همگی باید به آن برسید. آنوقت است که واقعا ساهاجایوگی میشوید. ولی من هنوز میبینم افراد غرق پول درآوردن از ساهاجایوگا هستند. بعضیها غرق لیدری خود هستند. بعضی غرق حسادت و غبطه خوردن به دیگران و غیره هستند.
این یعنی هنوز خیلی کارها هست که باید در درون انجام شود. اگر همه چیز را رها کنید، آنقدر کاری باقی نمیماند. برای همین است که همیشه میگویم مدیتیشن کنید؛ چون وقتی مدیتیشن میکنید، آنچه رخ میدهد آن است که، همه چیزهایی که شما را پایین میکشند، تمام میشوند.
کمکم ناپدید میشوند، چون شما به خودتان تبدیل میشوید. شما خودتان برای خودتان کافی هستید و هیچوقت حوصلهتان سر نمیرود. من هیچوقت حوصلهام سر نمیرود. اصلا نمیدانم حوصله سر رفتن یعنی چه. وقتی با شما باشم یا تنها، هیچوقت حوصلهام سر نمیرود. برای چه باید حوصلهام سر برود؟ اگر درگیر چیزی نباشید، هیچوقت حوصلهتان سر نمیرود؛
دیگر اینکه شما تحت تأثیر چیزی قرار نمیگیرید، مثلا طمع. در حالی که افراد حریص، هنوز درگیر پول درآوردن از اینجا و آنجا و اینطور کارها هستند. کسانی که هنوز سراپا هوس هستند، هنوز هم دارند چیزهایی از این قبیل را درست میکنند و سازمان می دهند. ولی در ساهاج سْتیتْهی، شما فقط تماشا میکنید. فقط یک شاهد هستید. غرق هیچ چیزی که شما را پایین بکشد نمیشوید.
برای شما اصلا سخت نیست که به این مرتبه برسید، چون به ورای ذهنتان رفتهاید. حالا همه این چیزها از طریق ذهنتان به سراغ شما میآید. قبلا هم گفتهام ذهن یک توهم است که باید بپذیرید؛ توهم این است که این ذهن میتواند به شما راه چاره نشان دهد. بعضیها میگویند: “بله مادر، ولی… بله مادر، ولی”. این “ولی” چیزی است که از مغزتان بیرون میآید، از ذهنتان. مغز واقعی است ولی ذهن نه. ذهن میگوید: “ولی”، و بعد گاهی احساس افسردگی شدید و ناراحتی به شما دست میدهد، چون بعضی افراد حتی احساس ناراحتی میکنند، زیرا آدمهای خیلی خوبی هستند و ناراحتند که چرا این قدر تعداد ساهاجایوگیها کم است.
اشکالی ندارد. فقط تماشا کنید و این مقام تماشاگری، این مرتبه شاهد بودن، ساهاجا سْتیتْهی است؛ که شما در آن خیلی ظریف میشوید، شما خودتان میشوید، یعنی آنقدر ظریف میشوید که هیچ چیز نمیتواند شما را آشفته کند، هیچ چیز نمیتواند شما را دگرگون کند.
حالا همین طبیعت را ببینید. شما میدانید که 92 عنصر وجود دارد و هیچکدام از این 92 عنصر به هم تبدیل نمیشوند؛ مثلا نمیشود نقره را به طلا یا طلا را به نقره تبدیل کرد.
اتمها چنان مرتب هستند که هرکدام ظرفیتهای خود را دارند؛ و غیر از اتمها، حتی مولکولها چنان سازمانیافتهاند که آنها ساختار خود را دارند. نمیتوانید آنها را عوض کنید. اگر بخواهید این کار را بکنید، بمب درست میکنید؛ بمب اتم، بمب فلان؛ که کاملا ویرانگر است. فقط انسان است که میتواند عوض شود، که میتواند متحول شود.
حالا ببینید چه رحمتی است که شما انسان هستید و میتوانید متحول شوید؛ این که به عنصر جدیدی که “خود” باشد، مبدل شوید. این ویژگی خاص انسان است. ولی اگر استاد دروغین یا فرد دیگری بخواهد چنین کاری بکند، منفجر خواهید شد. دیدهام کسانی را که نزد استادان دروغین رفتهاند، هنوز غش میکنند، هنوز مشکل دارند، هنوز دردسرشان نسبت به کسانی که پیش این افراد نرفتهاند، بیشتر است. حالا همه خوبند، بیشتر آنها پیشرفت کردهاند؛ ولی چیزی که باید فهمید آن است که اگر به یک نحوی بخواهید آزمایش کنید و اتمی را بشکافید یا مولکولی را بشکنید و بخواهید آن را تغییر دهید، منفجر خواهد شد. این کار نتیجهای ندارد.
برعکس اگر بخواهید چیزی را ترکیب کنید، هر چیزی را میتوانید در طبیعت درست کنید. مثلا این را با ترکیب کردن به وجود آوردهاند، پلاستیک را با ترکیب کردن درست کردهاند.
ماده را میشود ترکیب کرد و با هم آمیخت و انسان هم باید ساخته شود. آنها را بهتر از ماده میشود ساخت، چون تغییر میکنند، آنها متحول میشوند.
حالا مثلا طلا. میتوانید از طلا زیورآلات بسازید، هر چیزی از آن بسازید. طلا همیشه و همیشه طلا میماند. طلا طلاست. سرجایش هست. اینطور نیست که با تغییر آن به زیورآلات عوض شود. عنصر آن سرجایش است. طلا سرجایش است. اما انسان متحول میشود. موقعی که ساخته شود.
این تفاوت بسیار بزرگی است که بین ماده، طبیعت و انسان وجود دارد. ماده و طبیعت کاملا با انسان فرق دارند. تحول انسان فرآیندی زنده است؛ آنها مثل گلها عوض میشوند. ولی هنوز هم آنطور نیست که در طبیعت میبینید.
همان چیزی که در طبیعت میبینید، نیست؛ چون طبیعت ذهن ندارد؛ ذهن ندارد. طبیعت فقط تحت کنترل خدا یا طبیعت است که اینطور عمل میکند. ولی اینجا شما تحت کنترل خودتان هستید. اینجا شما میتوانید خودتان را کنترل کنید. در این ساخته شدنی که درون شما دارد پیش میرود، میشود دید که شما کاملا تحت کنترل خودتان هستید. میدانید که چه اتفاقی دارد برایتان میافتد.
حالا وقتی شروع به دیدن خودتان میکنید، از تمام این موارد جدا میشوید. برخی افراد میآیند و میگویند: “مادر، میدانید، ایگوی من خیلی بد است؛ همین الان خارجش کنید.” او ایگویش را میبیند؛ میبیند که مشکل چیست. یکی میگوید: “مادر، نابی من خیلی بد است؛ هنوز درگیر پول هستم.” آن را میبیند. اول شناخت نسبت به خودتان حاصل میشود. ما آن را خودشناسی مینامیم. ولی انسان حتی باید فراتر از خودشناسی برود. با آن شناخت چه میکنید، باید دید؟
وقتی آن شناخت را داشته باشید؛ اول میگوییم هیچ شناختی نیست، مردم شناخت ندارند، جاهل هستند، تاریکی است و این چیزها. حالا نور آمده، میتوانید ببینید. میشود دید چه مشکلی دارید. ابتدا خودتان را از تمام مواردی که میبینید مشکل شما هستند، جدا کنید. میبینید که بیرون میروند.
مهملات زیادی وجود دارند. مثلا ما حسادت، غبطه، طمع و شهوت داریم. یعنی خیلی بد است اینها را در جشن دیوالی بگویم، میدانید. پس دیوالی آن است که یکییکی چراغهای بسیاری روشن شدهاند و شما اول آن را میبینید. اول میبینید چه مشکلی دارید و وقتی دیدید، آن را نمیخواهید و برای خلاص شدن از آن و پاک شدنش، تلاش میکنید.
حالا این شناخت هم از میان برداشته میشود. لازم نیست هیچ شناختی داشته باشید. شما حضور دارید. آنجا هستید. لازم نیست چیزی از چاکراها بدانید، درست همانجا حاضرید. در آن مرحله، هیچچیز مهم نیست؛ میتوانم بگویم درست مثل یک سنگ میشوید. سنگی که مغز سالم، قلب سالم و کبد سالمی دارد.
شما به هیچ چیز اهمیت نمیدهید، از هیچچیز دلخور نمیشوید. شما فقط از آن عشق و مهربانی که جریان دارد، لذت میبرید و امواج آن به سویتان بر میگردد؛ حتی آن هم بعد از مدتی از بین میرود و شما چیزی جز ساهاج نخواهید بود. این مرتبهای است که افراد به آن رسیدند؛ آنها در آن روزها به این مرتبه رسیدند؛
ولی عیب این حالت این بود که آنها غرق آن میشدند. همه آنها غرق آن میشدند. نمیتوانستند هیچکاری برای دیگران انجام دهند. یک نفر به آن میرسید، و انسان بزرگی میشد، تمام! یا حداکثر دو نفر.
بنابراین ساهاجایوگا اول بر مرحله شناخت استوار است، جایی که در آن شناخت دارید. اول از همه شما باید شناخت کاملی نسبت به خودتان داشته باشید. آن خودشناسی باید کامل شود. بعد در مرحله سوم که دیگر شناخت ما کامل است، باید از تمام چیزهایی که در مورد خودتان میدانید رها شوید؛ چیزهایی که بیفایدهاند؛ مانع پیشرفت شما هستند و میدانید که اشتباهند.
مثلا چیز کثیفی روی ساری من میافتد، اینطوری آن را پاک میکنم. پس خود را جدا میکنید تا به مرتبه ساهاجا برسید. ولی باز هم در ساهاجایوگا بُعد دیگری را به دست میآورید، که آن آگاهی جمعی است؛ که آن ساهاجایوگای مدرن است. در روزگاران گذشته آنها از این بیبهره بودند؛ برای همین فورا غرق آن میشدند. حالا شما آگاهی جمعی دارید و در آن آگاهی جمعی به حال دیگران پی میبرید؛ با آنها همدردی میکنید، به آنها محبت میورزید و مشکلشان را حل میکنید.
میدانید، گاهی هم در این راه به این فکر هستید، چقدر میشود پول درآورد؟ به عنوان یک لیدر چه چیزی نصیبم میشود؟ یا چنین چیزهایی همچنان باقی است.
اما این آگاهی جمعی افزایش مییابد. وقتی این آگاهی رو به افزایش میگذارد، همانطور که گفتم، به قطرهای در اقیانوس یعنی اقیانوس کامل تبدیل میشوید. شما به اقیانوس کامل تبدیل میشوید.
پس اقیانوس ماریاداهای خودش را دارد. اهمیتی هم نمیدهد. باید با ماریادای خودش زندگی کند، اقیانوس با ماریاداهای خودش زندگی میکند. نمیخواهد که پا را از هیچ حدی فراتر بگذارد؛ باشد، قبول میکند. از حدود خود عبور نمیکند.
شما هم وقتی بسیار خوددار باشید چنین میشود. شما خودخواه نیستید، بلکه بسیار خوددار میشوید. شما در درون خود خویشتندار هستید. من ساهاجایوگیهای زیادی را میشناسم که عصبانیاند، چون آدمهای ناجور دردسرساز برای ساهاجایوگا را تنبیه نمیکنم. لازم نیست به زحمت بیفتم. پارامچایتانیا حاضر است و دارد کارهای زیادی انجام میدهد. بگذارید مراقبش باشد. چرا باید نگران کسی باشم؟
میدانید، بالاخره کارها دارد انجام میشود، پس دخالت چرا؟ وظیفه من این است که فقط تماشا کنم، فقط نگاه کنم. همین کافیست. هیچ نیازی نیست که در این دوره از زندگی، کسی را بکشم یا نابود کنم. آنها به دست خودشان نابود خواهند شد. من به شما گفتهام که نیازی نیست افراد را رسوا کنم؛ ولی به هر کشوری میروم، میبینم افراد رسوا میشوند.
واقعا گاهی از آنجا فرار میکنم، میگویم، فقط خدا میداند دیگر قرار است چه شود. حتی کمی توجه به هر کشوری، فورا نتیجه میدهد. حتی بی آنکه خبر داشته باشم؛ گفتم: “وای خدای من! کِی این کار را کردم؟”
پس انسان باید متحول شود، البته که او به قدرت عشق الهی تبدیل میشود، شکی نیست. او به قدرت عشق الهی تبدیل میشود، ولی آن را به کار نمیبرد. به این قدرت الهی که دارد کار میکند، واگذار میکند؛ که جالب است بدانید از من نیز جداست. من تنها هستم. مطلقا تنها. حتی این قدرت هم از من جدا است؛ ولی این قدرت میداند چه چیزی به صلاح انسان است، چه چیزی به صلاح ساهاجایوگا است. این قدرت خودش کار میکند. لازم نیست من مداخله کنم. عملی غیرارادی است. باور کنید غیرارادی است. شاید بگویید: “مادر شما پارامچایتانیا را ساختید.” باشد هر چه که هست؛ اما من دخالتی در کارش نمیکنم. لازم نیست به او چیزی بگویم. خودش کار میکند و خوب هم کارش را میکند.
مثالی برایتان بزنم. یک وقتی در انگلستان، خیلی وقت پیش، گفتند: “مادر دلمان میخواهد تابستان خیلی طولانی باشد.” گفتم: “چرا چنین چیزهایی درخواست میکنید؟” “نه، نه، مادر تابستانی طولانی میخواهیم، خیلی طولانی، خیلی”. سه یا چهار بار این را گفتند و بعد تابستانِ خیلی طولانی و بدی در لندن پیش آمد؛ و مثل هند نبود که تهویه مطبوع، پنکه و این چیزها را داشته باشیم، دریغ از یک بادبزن. هیچچیز نبود. نمیدانستیم چه کنیم. گالری کوچکی داشتیم که در آن میخوابیدیم. رفتیم از فروشگاه لندنسیتی در انگلیس خرید کنیم و سفارش پنکه بدهیم. گفتند: “باشد، سه ماه دیگر میرسد، شما سفارش بدهید.” بعد از سه ماه که هوا سرد میشد، به ما پنکه میدادند.
گفتیم: “پنکه نخواستیم.” پس دخترم با هواپیما دو تا پنکه فرستاد و اینطوری از پس آن برآمدیم. ما هندیها خیلی گرممان میشود، چون آفتاب در کشور ما زیاد است، از همه شما بیشتر گرممان میشود. اصلا درک نمیکنیم چطور شما زیر آفتاب مینشینید. میدانید، هندیها میگویند: فقط یک مرد انگلیسی یا یک سگ دیوانه میتواند زیر آفتاب برود. پس وضع ما اینطوری است که نمیتوانیم زیر آفتاب برویم، چون قبلا خیلی آفتاب خوردهایم؛
و این تابستان، میدانید، خیلی عالی بود، خیلی عالی بود، چون بعد از آن، اتفاق خوبی افتاد. که رنگ زرد اُخرایی بر برگها پدیدار شد و بعد به تدریج قرمز و همه رنگهای پاییزی از همیشه بهتر شد؛ و بعد یک ساهاجایوگی خواب دید که مادر از من خواستهاند در حیاط پشتی منزلشان رانندگی کنم. و به همه گفت که مادر از من خواستهاند در حیاط پشتی منزلشان رانندگی کنم. من به او زنگ زدم….، نمیدانستم که چنین خوابی دیده… که میشود یک مدت همراهم باشی؟ میخواهم بروم و پاییز را در کل انگلستان ببینم. و او آمد و صدها مایل راه رفتیم. بعدا به من گفتند که: “مادر چنین بوده و او گفت که حیاط پشتی خانه من همین بوده”. باورتان میشود صدها مایل رانندگی کرد، زیبا، درست مثل کانادا، زیبایی پاییز تمام انگلستان را فرا گرفته بود.
پس حتی اگر چنین اتفاقی بیفتد، جبران میشود. جبران میشود. و چنان زیبا بود که همه مردم در پاییز بیرون آمده بودند تا زیبایی رنگهای متنوع طبیعت و گل و گیاه را ببینند؛ زرد، زرد اُخرایی؛ همه نوع رنگی بود. جالب است که در آن کشور هیچوقت این همه رنگ را نمیبینید؛ و بهخاطر آفتاب که خیلی درخشان میتابید، جبران آن شد. پارامچایتانیا آن را جبران کرد. پس پارامچایتانیا مراقب این است؛ همه این کارها را پارامچایتانیا ترتیب میدهد. من هیچکاری نمیکنم. من “نیشکریا” هستم. من فقط نشستهام و تماشا میکنم. برای من هیچ چیزی اهمیت ندارد. میدانید پارامچایتانیا دارد آرام و مداوم کار میکند. بله، اگر به من چیزی بگویید؛ مثلا گفتند،” مادر ما به درگاهتان دعا کردیم و اجابت شد.” باشد، حتما این افراد که دور و بر من هستند شنیدهاند، نه من! میدانید، و حتما کار آنها بوده؛ من مسئول آن کار نیستم. به هیچوجه.
مثل خانمی که در مکزیک پسری بسیار بیمار و در حال مرگ داشت. به من نامهای نوشت، سه تا نامه نوشت؛ و گفت که: “پسرم دارد میمیرد؛ او جوان است و در هاروارد درس میخواند. من هیچکاری نکردم. هیچوقت به آن خانم نامه ننوشتم. نامه چهارم آمد که او بهطور کامل شفا پیدا کرده. من هیچکاری نکردم، چون فقط یک جا نشستهام و چطور میشود که این مشکل حل شده باشد؟
پس هر کاری که فکر میکنید من میکنم. من نکردهام. توسط پارامچایتانیا انجام شده است؛ چون من هم از شما جدا هستم، کاملا مطلقا جدا. برای همین میگویند: “حالا شما دعا کنید.” میتوانید دعا کنید. اگر دعا کنید، دعایتان به این دیتیها که اطرافند، به این گاناها و بقیه میرسد، نه به من. چون من کاری به آن ندارم. میدانید، آنها به من نمیگویند که باید این کار یا آن کار را بکنم. خوب پس چرا من به آنها بگویم این کار یا آن کار را بکنید؟ اینطوری است؛
و فقط در این مرتبه است که میشود گفت شما در حالت ساهاج هستید. وقتی که شما آرزوی هیچ چیزی را ندارید و چیزی نمیخواهید. من هر کاری میکنم. هر کاری باشد، انجام میدهم. مثل کار خورشید، من هم حس مراقبت از گلها و این و آن را دارم؛ من هم از شما هدیه میگیرم، این را از شما میگیرم و بعد میبینید، من هیچ چیزی نمیگیرم. من چیزی ندارم، هیچ علاقهای به آن ندارم. ولی شما به خاطر لذت خودتان میخواهید هدیه بدهید، باشد؛ لذت ببرید. میخواهید گل تقدیم کنید، اشکالی ندارد، میتوانید گل بدهید. اگر گل باشد یا نه، میگویم هیچ فرقی برای شخص من ندارد. ولی به عنوان مادرتان دوستتان دارم. همه شما را دوست دارم؛ ولی برای دوست داشتنتان کار چندانی هم نمیکنم و هر کسی میگوید: “مادر شما خیلی ما را دوست دارید.” کِی؟ کِی شما را دوست داشتم. من حتی شما را هم نبوسیدهام. ولی همیشه میگویید خیلی دوستتان دارم. پس این چیست؟ چه کسی بالاخره این کار را انجام میدهد؟ چیزی غیر از من است، ورای من است. این مرتبهای است که وقتی به آن برسیم، آن را ساهاجا سْتیتهی مینامند. در ساهاجا سْتیتهی میگویید که کاری نمیکنید؛ همه چیز خودش انجام میشود.
ولی در این مرحله تا بگویم، میگویید:”وای! ما هیچ کاری نمیکنیم. چرا باید ساهاجایوگا را گسترش دهیم؟ این کار ما نیست.” همین الان، سْتیتهی شما نیست، دلیلش این است.
پس باید به آن مرتبه برسید. این فقط وقتی ممکن است که شما در مرتبه شناخت باشید؛ جایی که نسبت به خود و کل دنیا شناخت داشته باشید. ولی اگر فراتر از شناخت بروید؛ بعد حتما بارها دیدهاید یک چیزی میگویم، تا چیزی میگویم، آنجاست. من هرگز ارتعاشات کسی یا چیزی را نمیگیرم. من کندالینی خودم را هم حس نمیکنم و نه چاکرایی، هیچچیز. ولی به شکل خودکار میدانم؛ مثل یک کامپیوتر میدانم. ولی آن کامپیوتر هم من نیستم. این یک مشکل است؛ توضیح سْتیتهی برای شما سخت است، چون باید به آن برسید. وقتی به آن برسید، به مرحله ظریفی دست مییابید که چیزی نیست مگر سعادت. ولی از این سعادت هم نمیتوانید لذت ببرید. نمیدانم چطور میشود از هر چیزی لذت برد. مثلا میگویید: “جی ماتاجی!”. من حتی فراموش میکنم دارید مرا صدا میکنید. من هم میگویم: “جی ماتاجی!”، همین.
این نکته سادهای است که باید دانست، که باید تا مرتبهای بالا آمد، که بدون انجام کاری، همه چیز انجام شود. اگر مرتبه شما این است، خوب است. ولی چنین نیست. شما باید با انجام دادن به آن مرتبه برسید. اول باید این کار را بکنید. ابتدا باید بدانید و بعد به شناخت احتیاجی نیست؛ لازم نیست بدانید، اما ابتدا باید کار کرد و بعد به آن مرتبه رسید.
حالا اهمیت دیوالی در آن است که ما در آن روز، همه جا چراغ میگذاریم، تا ساهاجایوگا را همه جا ببریم. ولی آیا نور درباره خودش چیزی میداند؟ آیا شمع درباره خودش چیزی میداند؟ او همه چیز را روشن میکند ولی چیزی نمیداند. مانند ماه، که مهتاب میدهد؛ آیا خودش میداند؟ آیا لذت میبرد؟ هیچ چیز. به همین شکل در روز دیوالی هم شما همین کار را با روشن کردن مردم انجام میدهید. شما دارید آنها را روشن میکنید. شما همه کاری برای آنها انجام میدهید. فکر خوبی است. باید این کار را بکنید. ولی این را هم بدانید که باید خودتان چراغی شوید که از خود خبر ندارد.
پس دو پیام وجود دارد؛ اول اینکه ما باید دنیا را روشن کنیم، ما باید دیگران را روشن کنیم. این اولین پیام است. بعد باید به آن چیزی تبدیل شویم که خود، نور است و نور خودش خبر ندارد. دیروز داشتید آواز میخواندید که: “شما نور هستید، شما این هستید.” خیلی خوب، حالا که چه؟ داشتم میگفتم:”بله من نور دارم و از خودم خبر ندارم.” این مرتبهای است که نمیدانید نور هستید. اصلا نمیدانید. به مغزتان هم خطور نمیکند. حتی بارها، هزار اسم و این چیزها را خواندهاید ولی به مغز من فرو نمیرود که این منم که دارید از او صحبت میکنید.
حالا تا این را میگویم، نمیدانم شما چه عکسالعملی نشان میدهید. چون آدمها عجیب و غریبند. تا به آنها چیزی میگویی، شاید ایگویتان بالا بیاید و بگویید: “بله، بله، من هم دقیقا همینطورم.” افراد بسیار زیادی اینطوری هستند که: “من از ماتاجی بالاترم.” بابا شاید باشید، من نمیدانم. خیلیها هستند که گفتهاند: “من کالکی هستم.” حالا یک شخصی راه افتاده میگوید:”من کالکی هستم، من اینم، من آنم”. باشد اشکالی ندارد. باش! فکر خیلی خوبی است.
اما اگر من میگویم: من آدیشاکتی هستم؛ یعنی نمیدانم چه کسی هستم، باور کنید. من باید این را میگفتم؛ چون گفتند:”مادر شما باید اعلام کنید.” چه چیزی را اعلام کنم؟ هر چه که هستم، هستم.
حالا میبینم با اعلام کردن، شما مردم بیشتر رشد کردید. خیلی خوب، رشد کنید. ولی لازم نیست برای کسی، چیزی اعلام یا گفته شود. این مرتبهای است که شخص باید به آن دست پیدا کند.
اما برای رسیدن به آن مرتبه، باید کار کنید و کار، گسترش ساهاجایوگاست. شما باید چراغهای زیادی را روشن کنید. یعنی باید متوجه باشید، شما آن نوری هستید که همه آن چراغها را روشن میکند و بعد به شکل ظریفی خواهید فهمید که من نور هستم. خیلی از ساهاجایوگیها دارند کارهای زیادی انجام میدهند و ساهاجایوگا را گسترش میدهند. این اتفاق عظیمی است که رخ داده. در بسیاری از کشورها، با گسترش آن، ظلمت مذهب بیرونی از بین رفته. ظلمت خیلی از نژادپرستیها، اینپرستیها، آنپرستیها؛ همه از بین رفته. پس این پاکسازی کار کرده است. برای شما آب تمیزی مهیا شده تا شنا کنید.
وقتی آن کار را شروع کنید، کمکم میبینید که حالا دریا تمیز است؛ ما فقط تماشا میکنیم. فقط نگاه میکنیم که چطور دارد کار میکند. من امیدوارم در زندگی خود حداقل به مرتبهای برسید که بی کم و کاست، کار خودآگاهی دادن به دیگران را انجام داده باشید.
کسانی که به دیگران خودآگاهی نمیدهند، کسانی که فقط برای پوجاها و اینطور کارها میآیند، تعریفی ندارند. نمیتوانند خیلی رشد کنند. این آمدن به پوجا مثل این میماند که شما فقط با پوجا بالاتر بیایید و دوباره پایین بروید.
ولی آنها که به طور مداوم رشد میکنند، به این مرتبه خواهند رسید، من مطمئنم. باید بتوانم در طول زندگیام چنین افرادی را ببینم؛ کسانی که اگر اینجا بایستند، از خود آرامش منتشر میکنند، نور منتشر می کنند، همه چیز منتشر میکنند. چون آنها نورند. لازم نیست روشنگری کنند، بلکه نور هستند. باید این حالت را به دست آورید و در درون خود به آن برسید؛ و این مرتبه را خیلی از شعرا، قدیسین و … توصیف کردهاند؛ ولی آنها در آن جایگاه بودند و مردم میگفتند: اینها از چه حرف میزنند؟ به خیالشان آنها دیوانه بودند. حتی مسیح را سزاوار صلیب میدانستند؛ چون نمیتوانستند او را درک کنند.
حالا شما دارید یکییکی، قدمبهقدم، قدمبهقدم و به تدریج رشد میکنید، به همین دلیل حالا این را متوجه میشوید. شما مسیح را درک میکنید، شما تمام این افراد را درک میکنید و در این مرحله هنوز باید کار کنید. کسانی که برای ساهاجایوگا کار نمیکنند نمیتوانند بالاتر روند. شما باید برای ساهاجایوگا کار کنید، آن را بیشتر گسترش دهید. باید آن را به نتیجه برسانید، از همدیگر لذت ببرید؛ از این برادری و همه چیز. تمام ویژگیهای یک شخصیت زیبا باید وجود داشته باشد.
تا وقتی به آن مرحله نرسید، نمیتوانید بالاتر بروید، آن مرحلهای که میگویم ساهاجا سْتیتهی است. در آن مرحله شما کامل خواهید شد.
ولی باید از تمام این چیزها رها شوید و امروز روز ماهالاکشمی هم هست. اولین موردی که هست، به نظرم، جنون پول است. باید دانست که این جنونِ واقعی است. پولدارها هیچ پولی ندارند. اگر از یک آدم پولدار کمک بخواهید، میگوید:”وای! من پول ندارم.” چرا؟ اینها دیگر چه حرفی است؟ “پولی در کار نیست.”
از یک فقیر هم بخواهید، هیچ پولی ندارد. آن پولدار هم پول ندارد. پس این نوعی طمع است؛ که هیچوقت راضی نمیشود، که هرگز به شما کمکی نمیکند. همه این موارد کوچک کوچک را اول باید دور ریخت. بعد کارتان باید شما را پاک کند. در کارتان میفهمید آیا دارید پاک میشوید یا نه.
در طول کار میفهمید چطور دارید کار میکنید. وقتی این کار انجام شود، فکر میکنم مطمئن هستم برخی از شما به آن مرتبه در زندگی من و زندگی خودتان خواهید رسید.
این آن چیزی است که میخواهم امروز، یعنی روز دیوالی به شما بگویم؛ که ما باید ظریفتر، ظریفتر و ظریفتر شویم.
ما نباید تحت تأثیر مسائل بیرونی قرار بگیریم. موارد بیرونی مثل اینکه یک جور مُدی راه بیفتد. افرادی که دنبال آن مُد راه میافتند، احمقند. آنها مثل موشهای کور هستند. هر کسی میتواند آنها را به هر راهی بکشد، حالا این کار را بکن، میکنند؛ آن را بکن، میکنند.
پس اگر بخواهید دنبال هر ایدهای که هر کسی به ما میدهد باشید، با آن فکر، خودتان را کاملا سردرگم میکنید و این میشوید که “من اینم، من مسیحیام، من هندو هستم، من پیرو اسلامم، من مسلمانم”. حماقت! شما خودتان هستید. شما روح هستید و وقتی روح شوید خیلی چیزها را خواهید دانست و آن شناخت بسیار مهم است.
این فرقِ بین یک قدیس و یک انسان معمولی است؛ که شما به تدریج از آن گذر کردهاید. پس شما میدانید که مشکلات انسانها چه هستند و چگونگی سروکار داشتن با آنها را میدانید.
در ساهاجایوگا، فقط آگاهی جمعی در عصر جدید به دست آمده است. این آگاهی جمعی را قدیسین هم داشتند ولی صحبتی از آن نمیکردند. هیچچیز نمیگفتند. برایشان مهم نبود.
باشد، این شخص چاکرایش گرفته، بگذار برود به جهنم. اهمیتی نمیدادند. مسئله توجه کردن نیست، بلکه اهمیت ندادن است. آنها در مرتبهای قرار میگرفتند که فقط ضبط میکردند. باشد؛ اگر یک آدم زشت جلوی آینه برود، طوری نیست. فرد زیبایی هم جلوی آینه برود، اشکالی ندارد.
به همین شکل این افراد کم کم میگذارند آدمها از جلوشان رد بشوند؛ ولی باید بدانیم که لازم است رشد کنیم. هنوز باید با ممارست رشد کنیم. آنهایی که دارند کار میکنند و ساهاجایوگا را همه جا گسترش میدهند، کسانی هستند که واقعا سراپا حاضر و آمادهاند و باید بگویم برای آنها پارامچایتانیا درست مثل خادمشان است.
کسانی را دیدهام که چیزی آرزو میکنند، برآورده میشود. چیزی را طلب میکنند، انجام میشود. نکته این است که برای آن باید دید لازم است چه چیزی داشته باشیم.
بعد از خودآگاهی گرفتن، بعد از رسیدن به همه چیز، آنچه لازم داریم، آن است که ایمان پیدا کنیم. ایمان به خودتان. ایمان به این که شما روح هستید، به این که شما نور دارید و باید دیگران را روشن کنید. زمانی که این ایمان عمیق و عمیقتر میشود، آنوقت میگویید: اوه، من چه کسی هستم؟ من روح هستم. اگر روح باشید، تمام طبیعت همراه شماست. من بعضی ساهاجایوگیها را میشناسم. یکی از آنها یک ماهیگیر بود، او کار ساهاجایوگا را انجام میداد و به من ایمانی بسیار محکم داشت. یک روز به روستای دیگری میرفت تا کار ساهاجایوگا را انجام دهد. وقتی از کلبه کوچکش بیرون آمد، دید که آسمان پر از ابر است، ابرهای سیاه. دستش را بالا برد و گفت: “ببینید، من دارم برای کار مادر میروم و حق ندارید ببارید. همینطور آنجا باشید، تا کارم تمام شود.” میدانید چون قرار بود با قایق برود و آن یکی ساهاجایوگی فکر کرد: “این دارد چه میگوید؟” همه سوار قایق شدند و به آن یکی روستا رسیدند. به دیگران خودآگاهی دادند، سخنرانی و همه کارهایش تمام شد. او به ساحل برگشت و وارد خانه شد. وقتی داشت در را میبست گفت: “بسیار خوب؛ شروع کن.” و او موفق شد.
بنابراین ایمان کامل یعنی اینکه پارامچایتانیا مثل خادم شماست و دائما منتظر این است که به شما خدمت کند. هر چه بگویید میشود. ولی اول باید به خودتان ایمان کامل داشته باشید، که شما یک ساهاجایوگی هستید.
حتی الان میبینم افراد کمی شهوت دارند و مشکلات وحشتناکی در آنها هست. بنابراین اول باید در دْهارما تثبیت شوید. دْهارما همانطور که میدانید، درستکاری است. اگر درستکار هستید، شک به خودتان راه ندهید. شک نکنید، که پارامچایتانیا میخواهد از شما اطاعت کند. ولی بر فرض اگر امروز شما چیزی را بخواهید و نشود، حتی خود ناراحتی از آن هم خیلی کار خوبی نیست. ناراحتی هم نشانه ناپختگی شماست. برای چه باید ناراحت شد؟ شاید آن به خیر و صلاح شما بوده.
فرض کنید من راهم را گم کنم. دارم به این راه میروم و راهم را گم کنم، ندانم کجا بروم. خوب گم میشوم، طوری نیست. چه میشود؟ هر جا هستم، باشم. چطور امکان دارد خودم را گم کنم؟ و آن وقت میبینم که باید از آن راه میرفتم؛ چون میبایست شخصی را ملاقات میکردم. میخواستهام یک نفر را ببینم و آن شخص را آنجا میبینم. باورتان میشود؟ چنین اتفاقاتی برای من میافتد و حتی اگر کسی را هم نبینم، خوب که چه؟ قرار بوده آن طرفی بروم. شاید باید به آنجا ارتعاش میدادم. یک چنین چیزی.
پس وقتی بدانید که دارید همه کارها را با اقتدار، با اقتداری کامل، با ایمانی راسخ انجام میدهید، در واقع همه قدرت از طریق ایمانتان به شما میرسد. به وسیله آن ایمان که در سانسکریت به آن”ساتّا” یا حقیقت گفته میشود.
حقیقت به شما قدرت میبخشد. اگر حقیقت با شما باشد، حقیقت مطلق، آن وقت قدرت خواهید داشت و آن قدرت چنان است که به شما اختیار میدهد و نه به دیگران؛ بلکه فقط به شما. این قدرتی که دارید، کار میکند و کار میکند. دیدهام ساهاجایوگیهای ساده، خیلی ساده و حتی با تحصیلات کم، ساهاجایوگیهای بسیار قدرتمندی هستند؛ ساهاجایوگیهای خیلی قدرتمندی هستند. ولی آنها فقط یک چیز دارند، ایمان؛ ایمان کامل.
بعد کلمه دیگری در سانسکریت هست به نام “تیتیکشا”؛ یعنی صبر، صبوری، صبر. شما باید صبر داشته باشید. اگر صبر نداشته باشید، فورا میخواهید یک کاری انجام شود. چطور میخواهید ببینید که همه چیز به نتیجه میرسد؟ افراد زیادی بینهایت بیقرار و بسیار عجول هستند. این دنیا دارد خیلی سریع پیش میرود و شما کسانی هستید که بیرون ایستادهاید و این دوندگیها را میبینید. شما از آنها نیستید. پس باید که تیتیکشا، یعنی صبر داشته باشید. پس باید نسبت به خودتان ایمان کامل و نیز صبر داشته باشید که ببینید چطور ساهاجایوگا کار میکند و یا این پارامچایتانیا چطور کار میکند.
اگر اینطوری شود، خوب است. آنطوری شود، خوب است. این یک معنی دارد. اگر اینطوری شود یک معنی دارد. اگر آنطوری شود یک معنی دارد.
حالا مورد دیگری که مهم است، ایمان داشتن به استادتان است. اگر به استادتان ایمان داشته باشید، پارامچایتانیا نسبت به شما مهربان خواهد بود. خیلی کمککننده است. ولی اگر شک داشته باشید، پارامچایتانیا هم به شما شک میکند؛ چون پارامچایتانیا شما را از استادتان میشناسد. چه من باشم یا هر استاد حقیقتی دیگر، عین هم است. ولی من، البته که میدانید بسیار باگذشت هستم. برای همین مردم شروع به گستاخی میکنند. اگر استاد دیگری باشد، کتکشان میزند؛ اگر آماده نباشید، هر بلایی سرتان میآورد. من داستانهای زیادی در مورد استادان خوب و رفتار آنها با شاگردهایشان، گفتهام.
اما من میبخشم. هیچچیز نمیگویم. بگذار باشد، اشکالی ندارد. چون به نظرم آنها فقط وقتی رشد میکنند و به این مرحله میرسند که به حال خود رها شوند. اما اتفاق افتاده که بعضی وقتها هم برعکس کار میکند؛ که اگر بخشیده شوند، آن را حق مسلم خود میدانند. اشکالی ندارد. آزادی هست. میتوانید آن را حق خود بدانید، هرکاری دوست دارید انجام بدهید، میتوانید منحرف شوید، میتوانید ….، من حرفی برای گفتن ندارم. پس ایمان به خود یعنی با بردباری تماشا کنید و از هیچ چیز ناراحت نشوید. فکرش را بکنید الان تعداد زیادی خودآگاهی گرفتهاند، قدیسهای زیادی در این دنیا وجود دارند. آیا دیدهاید؟ دیروز از طرز خواندن فرانسویها که اینقدر خوب بود شگفتزده شدم. میدانید دفعه اول ناچار شدم برای یاد دادن یک خط شعر به آنها، از هارمونیوم استفاده کنم. نیمساعت تلاش کردم و نشد. همان فرانسویها به این حد از خلاقیت رسیدهاند.
میدانید، همه قابلیتهای شما بیدار میشوند و خود را نشان میدهند. ولی مراقب باشید ایگوی آن دامنگیرتان نشود. به تدریج خلاقیت شما گُل میکند و آنها که دور شما هستند، عطرش را میبینند و بعد به ساهاجایوگا میآیند. که آن وقت رحمت است، رحمتی واقعی از جانب خداست که شما به مرتبهای میرسید که آن را کامل، “پورناتوا”، بی عیب و نقص مینامند. به آن کمال خواهد رسید. اما خود را قضاوت کنید؛ آیا کاملا با ساهاج یکی هستید؟ آیا کاملاًخودتان را وقف ساهاجایوگا کردهاید؟ یا چیزهای دیگر برای شما اهمیتش نسبت به ساهاجایوگا بیشتر است؟ پس ادامه دهید.
نکته دیگری که باید به خوبی دانست آن است که در ساهاجایوگا هیچ رقابتی در کار نیست. نمیتواند باشد. هیچ مسابقهای وجود ندارد. هیچ حسادتی نیست. هیچ غیبت کردنی نیست، به هیچ وجه. شما انسانهای متفاوتی هستید. شما قدیس هستید. روش شما فرق میکند. شما کاملا ورای تمامی این مسائل هستید. شما نمیتوانید متقلب باشید، شما نمیتوانید سر مردم کلاه بگذارید، نمیتوانید این کار را بکنید؛ و اگر هم میکنید؛ حتی الان، پس لطفا سعی کنید بفهمید که هنوز باید بیشتر رشد کنید. بعضی آدمهای بزرگ در ساهاجایوگا فکر میکنند که مقامشان خیلی بالاست. چنین نیست، چنین نیست. اگر به خیالتان اینطور است، پس کارتان تمام است. کاری که باید بکنید این است که بفهمید: “من چه کردهام؟ به چند نفر خودآگاهی دادهام؟ با چند نفر در مورد آن صحبت کردهام؟” افراد حتی برای صحبت کردن در مورد ساهاجایوگا خجالت میکشند. خانمی را دیدم که با من سفر میکرد. خیلی داغ بود.
گفتم: “ای بابا! نمیدانم این دیگر کیست!” به من رو کرد و اسم استادش را گفت. گفت: استادم چنین است، استادم چنان است و چنان است. گفتم: “خدایا چه حرارتی دارد از این خانم میآید و چقدر حرف میزند!” ولی ساهاجایوگیها به کسی نمیگویند ساهاجایوگا چیست؛ خجالت میکشند. صد تا دوست دارند، صد نفر از دوستانشان را میبینند؛ ولی نمیگویند ساهاجایوگا چیست. خجالت میکشند بگویند. هان، مهم نیست پارتی بروند و مثلا اگر بقیه مشروب بخورند، میگویند: “باشد، من نمیخورم.” ولی نمیگویند: “من یک ساهاجایوگی هستم، نمیتوانم مشروب بخورم. طبعم مشروب خوردن را قبول نمیکند.” این را نمیگویند.
پس سومین نکته این است که اعلام کردن را بلد باشید. شما باید به خودتان ایمان داشته باشید و باید که اعلام کنید. همه قدیسین اعلام کردند و به خاطرش کشته شدند. دیدید چطور سقراط مسموم شد. اشکالی ندارد؛ هیچکس نمیخواهد حالا شما را بکشد، در این عصر مدرن از حقوق اولیهای که هست زندگی کردن است. هیچکس نمیتواند شما را بکشد. باور کنید؛ ولی باید اعلام کنید و اعلام کردن را باید با ایمان و درکی کامل از میزان اهمیت ساهاجایوگا انجام داد.
هدف، تغییر دادن کل جهان است. با تغییر شما، کل جهان تغییر میکند. این مطلبی بسیار پیچیده است؛ از یک نظر، ساهاجایوگا به خاطر طرز کارش، بسیار پیچیده است.
یک روز، یادتان هست، میکروفون کاملا از کار افتاده بود و من داشتم سخنرانی میکردم و همچنان داشتم صحبت میکردم. میکروفون خراب شده بود، ولی همه داشتند حرفهایم را گوش میدادند. چه شده بود؟ آیا من وارد اتر شده بودم؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ نمیدانم. حتی نمیدانستم میکروفون خراب شده. فکر میکردم میکرفون هست که مردم دارند اینطوری به من گوش میدهند. ولی بعد گفتند که نصف سخنرانی بدون میکروفن انجام شد و همه داشتند کاملا به من گوش میکردند.
میدانید، چیزی که انسان را به حیرت و تحسین وامیدارد آن است که دارد چه اتفاقی میافتد، به کجا داریم میرویم؛ ما داریم وارد قلمرو خداوند میشویم و تمام رحمت، تمام سعادت شامل حالتان خواهد شد.
بعد، این سعادت، شناخت، همه چیز یکی میشود؛ چیزی جز سعادت نیست و شما در مرتبهای از سعادت قرار میگیرید که حتی از آن خبر ندارید؛ فقط حضور دارید. بالاترین سعادت آن است که حتی هیچچیز نمیدانید؛ فقط حضور دارید.
امیدوارم همه شما با این دیوالی که در پرتغال انجام میشود، به آن مرتبه برسید؛ چون فکر کنم اینجا محلی خاص برای ماهالاکشمی است؛ چون آنطور که میگویند، در این مکان ظاهر شده و نیز میگویند سوایامبْهویی هم با چهره ماهالاکشمی داریم و مطمئنم که برای همه شما کارساز خواهد بود.
این مرتبهایکه در مورد آن صحبت میکنم مرتبهای ظریف است؛ ولی باید بگویم که میبایست تا آن مرتبه بالا آمد و رسیدن به آن مرتبه، برای شما خیلی خیلی آسان است. به آرامی و به تدریج. بعد لازم نیست چیزی بگویید؛ وارد یک روستا میشوید و همه چیز حاضر و آماده است.
ببینید حالا چه اتفاقی افتاد؛ من به قاهره رفتم، همه به من سلام میکردند. در تعحب بودم چه اتفاقی برایشان افتاده؟ به لنینگراد رفتم، هزاران نفر به برنامه من آمدند. پرسیدم: “چطوری به برنامه من آمدید؟” گفتند: “معلوم است، به خاطر چهره شما. معلوم است. آنها فقط یک آگهی کوچک را در روزنامه دیده بودند. “معلوم است که شما الهی هستید.” باید چنین شود و آنوقت میتوانید اعلام کنید که ساهاجایوگا تنها راه نجات است؛ آنموقع میتوانید اعلام کنید. هیچ ضرری ندارد. مردم از گفتن آن به دوستانشان احساس خجالت میکنند و شما باید بدانید همه کسانی که دوستشان دارید و کسانی که میشناسید به جهنم میافتند و یا در برزخ یا چنین جایی سرگردان میشوند. اگر شما به جایی رسیدهاید، باید آنها را هم بیرون بکشید. ممکن است نشود. ممکن است جستجوگر نباشند، آن وقت اشکالی ندارد. فکر میکنم دیگر جستجوگری برایمان باقی نمانده، باید اینطور باشد. باید کسانی را پیدا کنیم که خیلی هم جستجوگر نیستند، اینطور به نظر میرسد.
پس رحمت خداوند شامل حال همه شما باشد.